December 22, 2013

"Personal Values"

 

من فردی مبادی مناسک هستم. حتی اگر اخلاقیاتم به تار مویی بند باشد، مناسکم نباید خدشه دار شود.
پیش آمده بود برایمان که در هنگام تحویل سال، سفره هفت سین نداشته باشیم. پیش آمده بود که از تیغ «سینا» و «صدف» و سایر چیزها برای چیدن سفره هفت سین استفاده کنیم. در آن دوران، مادرم چندان اهمیتی به این جور مسائل نمی داد. یا اگر هم می داد خودش را حین مسافرت به دردسر نمی انداخت. یادم می آید عید آن سالی که سفره هفت سین نداشتیم چه طور ما بچه ها غرولند می کردیم و راضی نبودیم به این که در ویلایی کنار سواحل دریای خزر سر کنیم؛ ما سفره ی هفت سین را در کنار باقی فامیل می خواستیم. دوران کودکی از قفلی ترین دوران های زندگی انسان است. من هنوز مدرسه نمی رفتم و خیلی کوچک بودم. یادم نمی آید که من هم به جان مادرم غر می زدم یا تنها پیروی برادر بزرگ ترم را می کردم. اما می دانم برادرم در آن صحنه های آشوب و مبارزه برای نخواستن هفت سینِ جعلی، مهره ای کلیدی بود.
پس پیش آمده بود عید را این طور نیمه کاره از مناسک بگذرانم. اما پیش نیامده بود شب یلدا را به سرماخوردگی در خانه بگذرانم. مادرم به هر نحوی، ادوات شب یلدا را فراهم می کرد و می کند. شب یلدا شبی نیست که بتوان به آسانی از آن گذشت. من هم که پیش تر گفته ام. مدتی است حین کارهای روزمره ام، مادرم در من حلول می کند؛ وقتی خانه را تمیز می کنم؛ وقتی به غذا ادویه اضافه می کنم و آن را می چشم؛ وقتی ظرف ها را می شویم و دست هایم را می بویم؛ وقتی در آیینه به خود نگاه می کنم. مادرم مدت هاست در من حلول کرده است. از امور داخلی خانه گرفته تا طرز راه رفتن و صحبت کردن. مادرم بی وقفه در من حضور دارد و به من مشورت و دلداری می دهد.
دیشب ترجیح دادم به شب کریسمس و بوقلمونی که قرار است با هم کلاسی هایمان آماده کنیم فکر کنم. دلم برای شب یلدا تنگ نشده بود و نوستالژی سال پیش را نداشتم. فقط احساس  گناه کردم از این که هیچ تلاشی برای تدارکات شب یلدا ندیده ام و با شب یلدا آن طور برخورد می کنم که با تمام شب های پیش از امتحان برخورد کرده ام. من مادری که در من حلول کرده بود را نایده گرفته بودم. اول به فکرم  رسید، بگردم  و ببینم در بروکسل مراسم ایرانیان برگزار می شود که به آن بپیوندم یا نه. اما حتی فکر جمع شدن با انسان های غریبه صرفِ هم زبان بودن شان با من، حسی از تنهایی به من می داد. این گزینه را به کل رد کردم. بعد به فکرم رسید به خانواده بگویم برایم قسمتی از آجیل ها و باسلق ها را نگاه دارند. بعد دوباره فکر کردم و به خود مهیب زدم که خودت را جمع و جور کن. نه این که از فکر آجیل و باسلق گذشته باشم. با خود فکر کردم وقتی بازگشتم تهران می توانم بروم شیرینی فروشی و یک بسته کامل باسلق و پسته و فندق بخرم و همه چیز را جبران کنم. این تصمیم نهایی من شد. می خواهم همه ی کاستی هایم را در مناسک با پول جبران کنم. آری! من هم از آن دسته آدم هایی هستم که کمی پیش از مرگ به پسر ارشدشان پول می دهند تا نمازهایشان را به جا بیاورد.

December 19, 2013

Tale Of A Toilet



می خواهم ازچهارم اکتبر دو هزار و سیزده برایتان حرف بزنم. آن شب کارهایی کردم و بر من سختی هایی گذشت که در حالت عادی نباید بر یک انسان معمولی برود:
1. حوالی ساعت نه شب، یک اسکایپ ناموفق داشتم. ع.س.پ نسبتا آرام مثل همیشه، همان طور با رنگ پوست سفیدش، موهای کوتاهش و مثلثی که موهایش روی پیشانی اش می سازد، همان طور از دور، روبروی اسکایپ، با من حرف می زد. وجود ع.س.پ من در زندگی ام، مثل یک عادت بد است. مرا یاد کارهای وسواسی ام می اندازد. هر تصمیمی در باب او مثل ترک سیگار است. گفته بودم که از چند چیز در زندگی ام می ترسم. این که شبیه «زنو» شوم؛ و این که جغرافیا بخونم. دومی اش را دو سال قرار است انجام دهم. امیدوارم به نفرین اولی دچار نشوم.
2. اشتباهات من در آن شب یکی دو تا نبود. وقتی صحبتم با ع.س.پ تمام شد چهره ی خود را در آیینه برانداز کردم. شبیه مواقعی بود که ر. حتما می گفت: «کس-خل! رنگت مثل گچ شده.» ساعت یک ربع به ده بود. لباسم را پوشیده بودم قبل از اسکایپ. پس کلیدم را در جیب دامنم گذاشتم. کیف چهارخانه و آبجو ام را برداشتم و به طبقه ی همکف رفتم؛ جایی که پسرک انگلیسی بچه ها را دعوت کرده بود به نوشیدن و گپ زدن. می توانستم کمی جانب اعتدال را رعایت کنم. می توانستم شراب قرمز  بدمزه را امتحان نکنم. اگر شراب سفید تمام نشده بود. اگر زودتر رفته بودم به دورهمی و در آن اسکایپ لعنتی همه پل ها را خراب نکرده بودم. ساعت یازده و نیم همگی خوابگاه را به سمت یکی از بارها ترک کردیم. باری که نزدیک محله ی قبرستان بود و هفت دقیقه ای تا خوابگاه فاصله داشت.
3.. روی توالتِ باری که هفت دقیقه تا خانه ام فاصله دارد نشسته بودم و پاهایم راباز کرده بودم که وقتی بالا می آورم روی ساپورت و دامنم نریزد. فکر می کردم به بهترین دوستم ر.. چرا فکر می کردم به ر.؟ چون بیش از نیم ساعت بود که در دستشویی کثیف، با دیوارهای پر از نوشته ها و خط خطی ها نشسته بودم. می خواستم همان جا بگیرم بخوابم. دستمال کاغذی ها را از جعبه اش می کشیدم بیرون و خود را تمیز می کردم که بلند شوم و بکشم بیرون از توالت. نمی توانستم از رویش بلند شوم. خوابم می آمد و برایم سوال بود که چه طور می شود خود را به خانه رساند. تمام بارهای پیشین بدمستی ام را به خاطر آوردم. مثل روایت روز محشر. خانه ی نیلو، خانه ی هاله، و خانه ی تمام رفقا که از دستشویی شان تا تختخوابشان کمتر از ده ثانیه زمان می برد. چراغ سفید دستشویی و خواب آلودگی من نمی گذاشت سرم را بالا بگیرم و چشمانم را باز نگه دارم. من گیر کرده بودم درون دستشویی با خاطرات و تهوع. چه شد که بالاخره توانستم از آن مخلوط انزجار آور بکنم؟ چون تقه هایی بر در می خورد و سوپر اگویم مرا از روی نشیمن گاه توالت برخیزاند. چهل دقیقه ای در دستشویی بودم. هر چند من پول داده بودم بابت استفاده از دستشویی. یادم می آید دستانم را گرفته بودم جلوی مسئول دستشویی و سکه ها کف دستم بوند. نمی توانستم در مستی سکه ها را از هم تشخیص دهم و جدا کنم. سکه هایی در ابعاد متفاوت. فکر می کنم 75 سنت می شد. برای یک جیش ساده زیاد است. اما برای حال من، که مخلوطی از ریدن و استفراغ و خواب آلودگی بود و بیش از نیم ساعت کابین را اشغال کرده بودم کم بود. پس از تقه ی سوم به خود آمدم. دخترک هندیِ هم-کلاسی ام بود. از پله ها پایین رفتم. کیف چهارخانه ام، روی میزی که آن را گذاشته بودم نبود. فکر کردم بی انصافی است. کلید در جیبم بود، اما موبایلم در کیف. بعد دوستانم را پیدا کردم. بیرون در هوای آزاد نشسته بودند. کیفم را دیدم که روی پای الونا بود. ساندرا آن را برداشته بود. به الونا گفتم که فقط می خواهم بروم خانه. سه نفری به سمت خوابگاه حرکت کردیم. ساعت دو پس از نیمه شب بود. حتما خیلی مسخره راه می رفتم: تند و بی تعادل؛ با لبخندی روی لب.
4. با دو دوستم به ساختمان رسیدم. وقتی از آسانسور بیرون آمدم در راهرو خانه مان احساس می کردم هر لحظه حالت تهوع ام بیشتر می شود و آه کفش هایم را در آوردم در اتاقم. لباسم را نیز همین طور و به بستر رفتم. و باز دوباره ده دقیقه ی بعد بالا آوردم. تمامش این نبود. خستگی و سلسله فکرهای خنده دار و معیوب.

The Simplest Dream

 

«یک خواب ساده می تواند مرا به بازی بگیرد.»
خواب دیدم کنار خانه ی پدربزرگم حوض کوچکی داریم من و مادرم. حوضی که درونش ماهی های کوچک دارد. بله! همه چیز همین طور احساساتی در خوابم برگزار می شد. اولش حوض نبود. فقط یک چاله بود که آب تویش جمع شده بود و من از ماهی ها نگه داری می کردم. موج کوچکی آمده بود و یکی از ماهی ها له شد زیر دستم. بعد موجی دیگر آمد و من خود را زرد کرده بودم که چه کار کنم. مادرم سر رسید و همه ی کارها را درست کرد. ترتیب ماهی های له شده را داد. چاله ی گلی تبدیل شد به یک حوض درست و حسابی با کاشی کاری های ریز سورمه ای. خلاصه همه چیز راست و ریس شد.
تازه این اول کار بود. بیدار شدم و دیدم شب شده است. من سنت خواب بعد از ظهر را به محض این که روز خالی پیدا کنم به جا می آورم. پرده ها را کنار زدم و تمام چراغ ها را روشن کردم. باز هم شب بود و تاریک و دل گیر.
به مادرم پیامک دادم و گفتم که خوابش را دیده ام و دلم برایش تنگ شده است. گفت دلش بیشتر تنگ شده  و مرا بیشتر دوست دارد و «برای همیشه». و در پیامک اش تاکیدی واضح روی «بیشتر» و «همیشه» داشت. آخر هر عبارت و جمله اش یک بیشتر گذاشته بود. من هی می خواندم و باورم نمی شد. فکر کردم عجب غلطی کردم پیامک داده ام. حالا با کلمات بیشتر و همیشه روی صفحه ی سیاه و سفید گوشی ام چه کنم؟ مدام دکمه ی بالا و پایین گوشی ام را فشار دادم. این تنها کاری بود که از دستم بر می آمد. بخوان و دوباره بخوان. همان بیشتر کافی نبود؟ همیشه دیگر برای چه؟ برای من که در خانه ام نشسته ام و همه ی چراغ ها را روشن کرده ام؟ نه بیشتر را هم نمی توانستم. بیشتر را اصلا نمی توانستم.
 
 

November 30, 2013

Zaventem

 
من تخمم هم نیست که مجبورم برای ارسال یک نامه ی ساده به نزدیکای فرودگاه بروم. تخمم هم نیست که همه می توانند با طی کردن دو کوچه و پس کوچه نامه شان را به خانه شان پست کنند. دست کم امروز از بروکسل خارج شدم و چرخی در میان ساختمان های بلند، چمنزارهای وسیع و پرنده های تپل مهاجر زدم. مگر دلم تنگ شده بود برای سازه های بلند قامت؟ نه، تنگ نشده بود. تخمم هم نیست که برای ارسال نامه ام آن را باز می کنند که ببینند چیزی در آن قایم نکرده باشم. نامه ام که عاشقانه نبود. به علاوه، این ها بلد نیستند فارسی بخوانند و بنویسند. بلدند؟ اما مگر نامه ام فارسی بود؟ نه، نامه ام فارسی نبود. یک نامه ی ساده ی دانشگاهی بود.
من تخمم نبود امروز در شهرداری، که هر ده انگشتم را روی دستگاه فشار دادند. در گوشم که نزدند. دیگر چه تخمم نیست؟ تخمم نیست که بهم می گویند برایت حساب بانکی باز نمی کنیم. صبر کن کارت اقامتت بیاید. بعد که بهشان کارت اقامت می دهم می گویند دو روز دیگر. بعد که دور روز دیگر می آیم می گویند دوشنبه برایت ردیف می کنیم، اما مشروط. تخمم نیست که گاهی فکر می کنم شبیه مهاجران جنگ جهانی دوم شده ام. حتی اگر همه ی این اتفاقات در یک روز برایم بیفتد.
من دیگر تخمم نیست جایی میان باد و سرمای بلژیک گم شوم. بالاخره یک جوان سیاه پوست با لهجه ی مراکشی پیدا می شود که من این سوال را ازش بپرسم: «چه طور می توانم باز گردم بروکسل آقا؟» و وقتی می خواهم بپرسم از این عبارت «بک، تو براسل» استفاده کنم. برای بار اول؛ چرا که من همیشه گفتم ام: «بک، این تهران.» یا می گفتم: «بک، هوم»،  که معلوم بود «بک» را به عنوان ظرف کدام مکان استفاده می کردم.
.

November 18, 2013

Gisha

 
 
1.برای من، گیشا با تمام تهران فرق می کند. گیشا کجاست؟ گیشا از یک سو به دانشکده ی علوم اجتماعی و بازارچه خوداشتغالی-که برایم یادآور بهترین دوستم است،- از یک سو به مرزداران و فاطمی-که یادآور عشق سالیان پیشم است،- و از آخرین سو به خانه مان در «کوی نصر» منتهی می شود. من بهترین روزهای تهران را در گیشا گذرانده ام. یا حداقل حالا بهترین خاطراتم از تهران به نحوی به گیشا متصل است. «در واقع»، گیشا می شود سال 88 که استرس و دویدن در خیابان باشد، و می شود سال 89 و 90 که دوران کله خری و بی پروایی بود.
2. اما می خواهم از سال نود و یک برایتان قصه سرایی کنم. سال نود و یک، سال شکست ها و تلاش های بیهوده بود. اولین اشتباه سال نود و یک، جدا شدن جغرافیایی اش از گیشا بود. با جدایی از گیشا من از دانشگاه رها شدم، از بهترین دوستم فاصله گرفتم، عشق سالیان پیشم به آن سوی آب ها رفت و خانه مان به جایی در غرب تهران منتقل شد.
دومین اشتباهم وقتی رخ داد که نوروز نود و یک، سیزده به در را در خانه ی تاریک جدیدمان گذراندم. من به نحسی سیزده تا سال نود و یک هیچ اعتقادی نداشتم. در حال درخواست دادن برای یکی از دانشگاه های هلند بودم که همان روز اول آپریل ددلاین اش بود. ددلاین گذشت، من در خانه ماندم و حتی نتوانستم درخواستم را برای آن دانشگاه نهایی کنم؛ که هنوز هم نیوزلترهایش ماهیانه برایم می آید.
بعد از نوروز مدرسه ها باز شدند. من از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و آخرین امتحان کارشناسی ام با اولین روز کار کردن ام در شهرداری مصادف شد. سومین اشتباهم کار کردن در شهرداری بود. صبح ها ساعت نه می رفتم به محله ی فلاح، درِ خانه ی مردمان فقیر را می زدم تا قانع شان کنم که خانه شان را بکوبند و از نو بسازند. که قانع نمی شدند چرا که پول نداشتند. ظهرها زیر نور سفید مهتابی دفتر می نشستم و متونی بیهوده می نوشتم. صبح ها به آن جا می رفتم و در تاکسی پارو استلار گوش می دادم. عصرها از گرمای فلاح، عرق کرده و افسرده به خانه بازنمی گشتم. من به خانه بازنمی گشتم. من به ندرت مسیر مستقیم خانه را انتخاب می کردم. من از میدان آزادی بدم می آمد و نمی توانستم روزی دو بار از آن جا رد شوم. پس از کارگر بالا می رفتم یا به تخت طاووس می رفتم. به عبارتی وقتی به خانه نمی رفتم در حال ارتکاب چهارمین اشتباهم بودم: با آدم هایی معاشرت می کردم که دوستانم نبودند. جز ساکنین خانه ی آذربایجان، آن ماه های تهران نود و یک، ماه های بی کسی در جوار آشنایان دور بود.
سال نود و یک شامل پاره خط هایی می شد از آزادی به فلاح، از فلاح به شریعتی-معلم، و از معلم به سهروردی-هفت تیر. و بهترین مسیر آلترنتیوش آذربایجان بود که پناهگاه من در دوران سختی بود. در آذربایجان خانه ای وجود داشت با مبل های زرشکی، که رویش می شد ساعت ها دراز کشید و  حرف زد.
3. بالاخره یکی از شب های پاییز وقتی به خانه بازگشتم، وقتی تمام بدبختی هایم با پریودم همزمان شده بود، بغض کردم و گفتم چه طور از زندگی ام متنفرم. در آن ماه ها خیلی اوقات گریه می کردم و از زندگی متنفر می شدم. آن روزها، روزهایی بود که ننگ بشریت است و باید از تاریخ زدوده شود. اما مادرم معمولا خانه نبود. آن شب پاییزی نود و یک، من بالاخره مادرم را گیر آوردم و با او حرف زدم. مادرم که حلال تمام مشکلات زمینی است، می تواند در کسری از ثانیه همه گره های کور دنیا را باز کند. آن شب از آن شب هایی بود که مادرم تا حدودی از قدرت جادویی اش استفاده کرد. بعدها بیشتر از مادرم برایتان حرف می زنم. او یک فرد معمولی نیست. او به جهان بالا وصل است، شعبده بازی بلد است و قدرت های خارق العاده دارد. یادم نیست که او آن شب دقیقا چه وردهایی خواند و با شکست های تحصیلی و عاطفی ام چه کرد. اما می دانم پس از آن شب بود که من از کارم استعفا دادم و جلوی ضرر را از فلاح گرفتم. هر چند، سال نود و یک هنوز با ضربه هایش ادامه داشت، چرا که وردهای مادرم مثل قرص های آرام بخش پس از مدتی یک دو ماهه تاثیر دل-خواه نهایی را روی آدم می گذارد. به هر حال خاطرم هست که همه بدبختی ها پس از آن شب خفیف تر شد.

November 15, 2013

A Matter Of Geography


1. من زندگی ام شده است جغرافیا. روزها جغرافیا می خوانم. در کتابخانه ی دانشکده ی جغرافیا می نشینم و در حاشیه ی کتاب های جغرافیا شکل هایی شبیه جزیره های هنوز کشف نشده ی پراکنده می کشم.
در معاشرت با آدم ها از جغرافیای خود حرف می زنم. آن ها چندبار به من گفته اند که تیپیکال انسان های جغرافیای خود هستم؛ از زیورآلات اتاق یا سبد خریدم. به هر حال این را وقتی  آمدم اینجا فهمیدم. اینجا بودن انسان را مدام به ریشه های جغرافیایی اش وصل می کند.
2. می خواهم برایتان بگویم از چند روز پیش، حین دومین ارائه ی درسی ام سر کلاس جغرافیای اجتماعی شهری، که  در آن به لحظه ای خاص رسیدم. لحظه ای در میان حرف هایم که ایستاده بودم روی سکوی کلاس به همراه هم گروهی هایم. مکث کرده بودم و فکر می کردم به چیزهای عجیب؛ به بازارچه خوداشتغالی و آن روز سال 89 که باران می آمد و پسرک غرفه دار برای ر. شمع روشن کرده بود. حواسم پرت شده بود و نمی توانستم جمع و جورش کنم.  از آن دست لحظه هایی که قرنیه ی چشم گشاد می شود و شفافیت صحنه بالا می رود. نگاه های متعددی متوجهم بودند: بیست جفت چشم به همراه چشمان استاد جوان سکسی مان. جمله ای را تا نیمه جلو برده بودم و نمی دانستم چه طور ممکن است بتوانم این جمله را ادامه دهم. موقعیت اره در کون داشتم. در آخر با این که تا اواسط جمله رفته بودم، به کل، جمله را رها کردم. رهایش کردم و به روی خود نیاوردم. حتی یادم می آید کلیک کردم که برود اسلاید بعدی. پس از کلاس، پسرک انگلیسی مرا در آسانسور دید و گفت تو انگلیسی ات خیلی خوب است. به ذهنم رسید «مگر شما هم همدیگر را الکی دلداری می دهید؟»  اما گفتم «از ارائه ام راضی نبوده ام.» گفت: «وقتی آن بالا حرف می زدی فکر کردم این مدرسه های ایرانی چه خوب انگلیسی درس می دهند.» هر چند باورم نشد، تشکر کردم و از آسانسور خارج شدم. این هم از ذهنم گذشت که «مدرسه های ایرانی! من برای زبان خواندن کون داده ام.»
3. آخر هفته است و یخچال خالی است. همه خوراکی های مثبت، تازه و گیاهی تمام شده است. هر آن چه مانده است نتیجه ی تغییرات شیمیایی است. این که من حساس شده ام به مثلا ماست، میوه و سبزی داشتن در یخچالم، جدا از سانتی مانتالیسم که برِ هر خانه ای می نشیند، یک بخش عمده اش به سیاست های تنظیم و بهره وری بازمی گردد که دو دسته است: دسته ی اول، سیاست های انقباضی در باب برنامه ریزی و تنظیم دخانیات، الکل و خواب؛ و دسته ی دوم سیاست های انبساطی در باب ورزش، بیرون رفتن و معاشرت.
در راستای همین سیاست های انقباضی، ساعت خوابم را هم تنظیم کرده ام. هر چند، پیش ترها برایم ساعت خواب، ساعت خواب بود. ساعت خواب یعنی کی بیدار می شدم و کی بیدار نمی شدم. حالا برایم همه چیز جغرافیاست. جغرافیا.
 
 

November 8, 2013

First Day In Brussels- To Unlock

 
پس از دوماه، گزارشی از روز اول در بروکسل؛
1. بالاخره به بروکسل رسیدم. شهری که در برخورد اول شبیه شهرهای شمال ایران است و در برخورد دوم شبیه آن چه در فیلم ها از شهرهای اروپایی می بینیم. وقتی هواپیما به روی زمین نشست، تنها چیزی که به ذهنم می رسید مقایسه ی بروکسل و تهران بود. این قیاس ها نتیجه ی خاصی نداشت. فقط دلم برای تهران گرفته بود.
سوار تاکسی شدم که به خوابگاه برسم. راننده تاکسی مردی جوان و حدودا سی ساله بود. نمی توانست انگلیسی حرف بزند. در واقع همان طور انگلیسی حرف می زد که من فرانسه حرف می زدم. دیالوگمان به جایی نرسید. تاکسی چهل یورو برایم آب خورد. می شود حدود 170 هزار تومان در ایران: عادت مقایسه ی همه چیز، که تنها به کون سوزی منجر می شود.
رسیدم به کمپسِ آیرینا. ساختمان پنج طبقه ی پر ابهت. هیچ چیزش شبیه کوی نبود؛ تماما تاریک به خاطر پول برق. من هم همین روند را پیش گرفته بودم. هیچ چراغی را روشن نمی گذاشتم. مگر این که در حال مطالعه بودم. ارواح شکمم. وقتی رسیدم، اولین کارم روشن کردن هیتر بود. هیتری که دختر اجاره دار موکدا گفت خیلی خیلی گران است.
کارهای اداری یک ساعت طول کشید. دختری هم سن و سال خودم همراهی ام کرد که برایم شرح مستاجر نشینی بدهد. من یک کوله ی اضافه باری هشت کیلویی، یک کیف دستی دو کیلویی و یک چمدان چرخ دار سی کیلویی را حمل می کردم. وقتی پایه هایش گیر می کرد به جابی، دخترک به من و چمدان نگاه می کرد و منتظر بود من و این شی بدقلق مشکلمان را باهم حل کنیم. خیلی شبیه بدبخت ها بودم اما بدبخت نبودم. با زور و زار به تنهایی چمدان را به اتاقک بردم. اتاق همان بود که انتظارش را داشتم. یک استودیوی سی و پنج متری. یک پنجره و شبه تراس.
بعد نشستم کارهایم را بکنم که همه چیز خراب شد؛ نمی توانستم در چمدان را باز کنم. حتی نمی دانستم مشکل از زور من است یا رمزش صفر صفر صفر نیست. به فکرم رسید که با چاقو درش را ببرم؛ چاقو هم نداشتم. به این فکر کردم که با کبریت قسمت پلاستیکی قفل اش را بسوزانم. اگر هم می توانستم هیچ تصمینی نبود درِ چمدان باز شود. اوایل، بیشتر از این ها امید داشتم. بعد هم هر از چند گاهی یک بار امتحان می کردم. هر بار سعی کردم برای بار آخر بیشترین زورم را بزنم. همین شد که تمام برنامه هایم به هم ریخت. حتی دستمال کاغذی نداشتم که دماغم را بگیرم. بدجور سرما خورده بود. فکر کردم قرص بخورم و مولتی ویتامین که دماغم دیگر آویزان نشود اما لیوان نداشتم. همه چیز به این قفل مربوط بود.
همراه اول هیچ کاربردی برایم نداشت. آمدم به اینترنت وصل شوم دیدم باید با کارت اعتباری پرداخت کرد. من چه چیز داشتم که کارت اعتباری داشته باشم؟ با کارت اعتباری خواهرم دو بار امتحان کردم که پیغام خطا داد و دیگر تخم نکردم امتحان کنم. نمی توانستم حتی خبر بدهم به کسی که اینجا گیر کرده ام. تنها راه حل این بود که بروم کافه ای جایی که وایفای داشته باشد. خواستم بروم در شهر بچرخم. خیلی هم گرسنه بودم. کاری نمی شد کرد. اوضاع درب و داغان بود.
بعد خواهرم زنگ زد. گفت رمزش همان است. گفت باید فشار دهی. من خیلی فشار داده بودم. پس نشستم گریه کردن. اما باز هم جای فشار دادن را نگرفت. انگشتانم درد گرفتند. خسته شدم. همان روز اول خسته شدم.
رفتم خرما خشک بخورم. تنها چیزی که داشتم همین بود. خرما خشک و سیگار. اگر می شد لیوان را هم به نحوی جور می کردم دیگر همه چیز ردیف می شد؛ کاش چیزی بود کمی نشئگی چاشنی این وضعیت می کرد.
در همین هول و ولا بود که دیدم کسی کلید را در قفل در می چرخاند. در وهله ی اول فکر کردم اتاقش را اشتباه گرفته است. فکر کردم چه تنها نیستم در کس خلی. در را باز کردم. پسرک بیست و پنج شش ساله ی سیاه چهره ای در حال فرانسه حرف زدن آمد داخل خانه. کسی بود شبیه تاسیسات خودمان که از آژانس املاک پایین می آمد برای تعویض قفل در. برای امنیت شخصی خودم. دوباره انگلیسی حرف زدن کسی دیگر در حد فرانسه حرف زدن من بود.
مشکلم را با او مطرح کردم. رفت و با دوستش آمد و قفل چمدان را شکست. وقتی از اتاق بیرون رفتند صدای خنده هاشان می آمد. به من می خندیدند که وقتی قفل چمدان را شکستند ازشان تشکر کردم. نمی دانستند من چه روزگار سختی بدون صابون، لیوان، لباس و دستمال کاغذی می گذراندم.
رفتم بیرون. به یک فروشگاه محلی. هر چه می خواستم بخرم را با پرسیدن و حدودا چهار بار گشتن در فروشگاه پیدا کردم. همه ی نوشته ها به زبان فرانسوی و هلندی بودند. خوشحالم که کمی فرانسه بلدم.
دنیا از من بریده بود. به هیچ چیز دسترسی نداشتم. گه گاه خواهرم به من زنگ می زد. روز سختی داشتم. دنیا از من بریده و به دو زبان فرانسوی و هلندی مسط بود. دنیا دل از من کنده بود و مرا تک و تنها فرستاده بود اینجا؛ که بروم در یک فروشگاه بگردم و بگردم تا فقط صابون پیدا کنم. بعد از دو نفر دیگر بپرسم. آن ها هم نتوانند جواب بدهند.
اما این ها همه اش صحبت است: مثل پیامکی که به مناسبت رفتن ام از تهران دریافت کردم. پیامک بعد از تعارفات و آرزوهای طویل می گفت: «این ها همه اش صحبت است.» منظورش این بود که از این به بعد می خواهد بی تعارف حرف بزند. حتی نفهمیدم فرستنده پیام کیست. پاسخ اش را دادم: «قربان شما.»
دنیا با لهجه های فرانسوی و فلمیش گوشه ی راهروهای دراز و ساکت خوابگاه آیرینا ایستاده بود و به من می گفت: «گربا(ن)ِ شما.»  که نون اش می شد «وُآیل نزل».

October 17, 2013

One By One

 
 
من در جایی دیگر زندگی می کنم و نمی توانم دغدغه های درست و حسابی جذابی برای تهرانی ها داشته باشم. می توانم از دیده هایم حرف بزنم. مثلا از رفتن به بروج و دیدن همان بناهای تاریخی که فیلم «در بروج» در آن ساخته شده بود. یا می توانم همه چیز را با تهران مقایسه کنم؛ مثلا بگویم چه طور قوانین سفت و محکمی برای خانه سازی وجود دارد در بروج؛ بر خلاف تهران که ملغمه ای از منظرهای بدترکیب ناهماهنگ کنار هم است. نه من این طور نبوده ام؛ این شهرها و این لکچرها مرا حساس کرده اند به ظاهر و آرایش شهری.
می توانم تعریف کنم که چه طور بافت تاریخی همه ی شهرهای بلژیک را یک جور می بینم. این را یک بار به پسرک هلندی گفتم. نگاهم کرد با پوزخند که انگار: «درست است که معماری نخوانده ای، اما چشم که داری، نداری؟» من هم ادامه ندادم که بگویم چه طور نمی توانم تشخیص دهم چی به چی است. چرا که از یک دنیای دیگر آمده ام. برایم ساختمان ها مثل آسیایی ها برای شماست که فکر می کنید همه شبیه هم اند.
یا این که کس و شعرهای صنایع دستی ای که در اصفهان یافت می شود را جاهای دیگر هم دیده ام. دو یورو، سه یورو. همان چیزهای کوچک به درد نخور سوغاتی. از همان ها که من دیروز برای بهترین دوستم و خواهرم خریدم. وقتی زیر باران در میدان بزرگ بروج راه می رفتم از این مغازه به آن مغازه که هم کلاسی هایم از بار بیرون بیایند؛ سوار قطار شویم و برویم خانه. یک سیستمی هست که همه مان باهم بلیط های ده سفره بین شهری می خریم و این در پاچه مان می کند که همه باهم برگردیم از گردش های علمی.
می توانم برایتان بگویم که در بروج زنی شصت ساله دیدم  سوار بر دوچرخه که سیگار می کشید. یا اینکه حداقل پنج بار تذکر جدی گرفته ام از فروشنده ها و پیشخدمت ها که: «یکی، یکی!» هر بار هم می خواستم بگویم نمی فهمی پنج ماهه به دنیا آمدن از دنیایی دیگر یعنی چه؟

September 8, 2013

Dear Discipline!


1. «خط كشي كناري دفتر حل مسئله»
وقتي اول دبيرستان بودم، معلمي داشتم به نام آقاي ميم و درسي كه نامش «حل مسئله» بود. اين را بگويم كه من از آن درس مطلقا چيزي نمي فهميدم. آقاي ميم عادت داشت تلاش هاي دانش آموزان براي حل مسائل را در دفترهايشان بررسي كند. يكي از روزها، معلم پس از چند دقيقه از آغاز كلاس، شروع كرد به پرخاش كردن سر كسي كه دفترش خط كشي كناري-عمودي نداشت. و شايد تمرين هايش را نصفه و نيمه حل كرده بود. اما در هر حال موضوعي كه او را به راستي از كوره به در برده بود، همان خط كشي نداشتن بود. فكر كنم دفتر آن هم كلاسي ام را هم پرت كرد به كناري. بگويم بهتان كه من و همكلاسي هايم سن مان هيچ كم نبود؛ براي خودمان معلم آزارهاي قدري بوديم. در آن مدرسه كه ما را آن قدر از هوش متوهم ساخته بود، كسي جرئت نمي كرد سرمان بي دليل داد و بيداد كند. آن روز اما معلمي كه داشت داد و هوار مي كرد خودش معروف بود به اين كه خيلي نابغه است؛ تا آن حد كه از هوش اجتماعي و هيجاني بي بهره است. (آن موقع اين واژگان را براي توصيفش به كار نمي بستيم اما يك توافق جمعي روي اين مسائل داشتيم.) خاطرم هست حتي يكي از بچه ها يك بار او را به «پروفسور جان نش» ذهن زيبا تشبيه كرده بود. با اين اوصاف، اگر حالا بخواهم توصيف اش كنم با رضايت خاطر از عبارت در و ديوانه استفاده مي كنم؛ لاغر و قد بلند و حواس پرت با لباس هايي چهارخانه. آقاي ميم كه به شدت عصباني و سرخ شده بود شروع كرد بد و بيراه گفتن به بي نظمي و  ‌آن هم-كلاسي خاص كه مصداق آن روز بي نظمي در كلاس بود. هم-كلاسي قرباني ام كه كنار ميز آقاي ميم ايستاده بود همين طور بي صداتر و كمرنگ تر مي شد. آقاي ميم اما ول كن ماجرا نبود. مي گفت چه طور موقعيت هاي درخشان زندگي اش را به خاطر بي نظمي هاي شخصي اش از دست داده است. خيلي اش را مربوط كرد به سيستم آموزشي خاصي كه ما در آن درس مي خوانديم. عامل ديگر را هم عرف رايج بي نظمي و سر به هوايي دانست.
2. «ذهني كه نظم نداشته باشد به درد جرز لاي ديوار هم نمي خورد.»
من حالا پس از گذشت اين همه سال تازه مي فهمم «خط كشي كناري دفتر حل مسئله» چه اهميت سنگيني دارد؛  خوردن قرص ها سر ساعت و هر روز كه قرص ها بتوانند تاثير تام خودشان را بگذارند؛  خوابيدن هاي منظم كه در آن صبح و ظهر را به كلي از دست ندهم و شب استراحت كنم؛ افكار متمركز، كه وقتي سرم شلوغ است دچار بهت و گيجي نشوم؛ و در نهايت افتادن ريتم زندگي روي يك روال مناسب. 
براي تقريب ذهن، هر وقت نتوانستيد يك ماجرا را به درستي و با انسجامي دروني تعريف كنيد بدانيد يك جاي كار مي لنگد، مثل اين تكه ي معروف از داستان كوتاه آلن پو كه مي گويد: 
"How then am I mad? Hearken! 
and Observe how healthiliy, how calmly, I can tell you the whole story."

September 3, 2013

On Former Dreams And Present Laughs


1. «تمسخر مواضع اخير»
نمي دانم در جريان هستيد يا خير. عشق ساليان پيش من (ع.س.پ) خرداد به تهران بازگشت، دو هفته ماند و رفت. حالا تقريبا سه ماهي مي شود كه او رفته است. مي خواهم بگويم سانتيمانتاليسم گريبان گير همه مي شود؛ يادم مي آيد گفته بودم ع.س.پ را به عنوان هم خانه اي مي خواهم براي خود با بچه گربه اي كه دو نفره بزرگش كنيم. كه شاید خواسته ام كاريكاتوري بوده است از اين جمله ي كلاسيكِ «مي خواهم با او ازدواج كنم و از او بچه دار شوم.». حالا فكر مي كنم شايد رويم نشده بود جمله ي اورجينالش را بروز دهم. احتمالا آن موقع چيزي در مغزم جابجا شده بود؛ فكر نمي كردم چه ها براي فاطي تنبان نمي شود. اصلا به تنبان فكر نمي كردم. به چه فكر مي كردم؟ مي دانم تاريخچه ي شخصي دمدمي مزاجي هايم هم به ذهنم خطور نكرده بود.
بعد يادم مي آيد مي خواستم حوزه هاي بي ربط زندگي مان را به هم پيوند دهم. پيش از آن، صبر كنم و راهبگي پيش بگيرم تا به او نايل شوم. مانند يك مدرك ديپلم. مانند يك بخشنامه ي اداري مدون.
2.«آردهاي بيخته، الك هاي آويخته»
بعد كه او را چون مدركي قاب كردم به ديوار، بعد كه به او رسيدم، مذبوهانه بايد تن لشي را در تمام امور روزمره ام كنار مي گذاشتم. مانند مجرمي كه با قيد ضمانت آزاد شده باشد، مي بايست تا ته ماجرا حواسم را جمع جزئيات رفتارم كنم. چندين سال مداومت در پشت كار گذاشتن.
و آخ! من در اين زمينه ها يك هتروفوب نصفه نيمه ام؛ سر و كله زدن با بيان نكردن احساسات از جانب ديگري. تقلا كردن براي «بگو! حرف بزن! بيا بيشتر شبيه كمدي درام ها باشيم،‌ تا فيلم هاي برگمان و فيلم هاي اروپايي هاي سرد! بيا برويم مونتنگرو! يا بيا استانبول خانه اي كرايه كنيم براي يك ماه!»
ديگر چه مي خواستم؟ همان نزديكاي وصال مي خواستم بازگشتي داشته باشم به ريشه هاي روستايي ام، به قرن هفت و هشت هجري قمري، به ريتم كند و محجوب يك عمر زندگي با فردي كه مسن مي شود و سرچل-چلي اش شباهت غيرقابل انكاري پيدا مي كند با پدرانمان؛ كمي شكم در آورده، كمي غرغرو، معتاد به كار و سكوت، حراف در باب شر و ورهاي سياسي؛ سخت و دگم و آسان شكستني؛ صورت-سنگي با سينه اي پر از درد و سركوب و اختگي؛ با قواعد اخلاقي مضحك؛ با راه هاي معدود منتهي شونده به گفتگو؛ گفتگو مال خر است.
يكي از همين نقشه هاي ساده دلانه ام، برنامه ريختن براي بيش از دو سال آينده بود. فكر كنم پس از يك عمر شيفتگي و عاشقي، هنوز دستم نيامده بود كه مطابق تجربه، عمر احساسات و ساير مواد درون ريز ِهورموني-شيميايي اش، به ندرت بيش از شش ماه بوده است.

August 28, 2013

Leading Dream Characters


  پريشب دوستم پاكت «بهمن»ي خريده بود كه ما از رنگ چاپ و طعم و كام ندادن ش فهميديم تقلبي است. همان جا اسمش را گذاشتيم «سيگار تقل». سه روز بعد، وقتي همه ي سيگارها تمام شد، و تا پارك وي و پمپ بنزين و ترمينال ها راه درازي بود، آن بهمن به طرز بي سابقه اي مي چسبيد. بعد از آن، ترجيح دادم از آن پاكت به عنوان سيگاري از «سري متفاوت بهمن ها» ياد كنم؛ نمي خواهم از قناعت و راضي بودن به حداقل ها برايتان حرف بزنم. صحبتم از شرايط موجود و «دست چاله كن سرنوشت بر سر راه ها» است. 
من مهاجرت نكرده ام اما خوب مي دانم مهاجرت چيست؛ مهاجرت باعث شده است انسان هاي دور و برم به خواب هايم نقل مكان كنند؛ در خواب هايم حرف بزنند و در خواب ها بغل شان كنم. عمدتاً همين انسان هاي در خواب، حرف هايي بسيار روزمره و معمول مي زنند. گاهي از خودشان مي گويند، گاهي جوياي احوالم مي شوند و گاهي در باب مسائل سياسي باهم بحث مي كنيم.
تعارف هم كه نداريم، تابستان مي شود و عيد مي شود و گاه و بي گاه، دانه دانه و پراكنده برخي شان از جهان مردگان (و از تصاوير متحرك كند و پرُ پرش ويدئوچت) به تهران بازمي گردند و زنده مي شوند. دو هفته و سه هفته. از زندگي روزمره شان كه حوزه ي جغرافيايي اش با ما فرق مي كند، حرف مي زنند. فشارهاي سازگار شدن با محيط شان را براي ما كه با تعجب به آن ها خيره مي شويم تعريف مي كنند و هميشه هم حرف هايي براي گفتن دارند. حرف هايي كه باعث مي شود با خود فكر كنيم سال گذشته چه بي حادثه بر ما گذشته است؛ بدون هيچ اتفاق ظريفي.- يا اين كه به عوامل هورموني و نبود استروئيد پناه ببريم.- هر چند موضوع مكالمات و تك گويي هاي بامزه شان از جنس خواب هايي كه در آن نقش كليدي -يا فرعي- داشته اند، نيست؛ كه عجيب و غريب تر از خواب ها، پر اتفاق تر از خواب ها، پرسكس تر از خواب هاست. اما اين تك گويي هاي دوهفته اي موقت و غريب برايم چيست؟ اين معاشرت ها، روياهاي تحقق يافته اي از جرگه ي «سري متفاوت بهمن ها» هستند. خشك شده اند و بدطعم اند. بايد چاي يا ميوه اي، چيزي چاشني شان كرد. اگر به آن آدم ها دل بسته باشيد وضعيت تان بغرنج تر هم مي شود. در آن صورت هر پك ته گلويتان را خواهد سوزاند. اتفاقا براي من هم اين موضوع پيش آمده است.- اين جمله را مي توانم وقتي در سالن انتظار دندانپزشكي نشسته ام به بغل دستي ام بگويم. در پاسخ به هر جمله اي كه او به من پيش تر گفته است.- دو هفته مي آيد و مي رود و اتفاقاتي خارج از حد تصور خواب هايتان برايتان مي افتد. همه چيز عجيب تر و دراماتيك تر برگزار مي شود. مي دانم شبيه باتوم خوردن است در يك عصر پاييزي حوالي فتحي شقاقي. يا شبيه بي هوا محكم بسته شدن در؛ يا شبيه تصادف ساده ي يك ماشين؛ يك سپر به سپر كم خرج سر چهارراه. -كه دردسر بيمه و تعميرگاهش را نمي توان ناديده گرفت.- چيزي كه شامل ضربه خوردن باشد. من با اين قسمت اش اما ابدا هيچ مشكلي ندارم. من عاشق هيجانات و بازي هاي ذهني هستم. مشكل من با اتفاقات بعدي اش است. همان هايي كه خواب هاي آن دوره از زندگي را از اشكال متفاوت وصال و آغوش با مهاجرين  پر مي كند. 
بي مناسبت نيست بگويم، يادم مي آيد رفيقي داشتم، كه يك بار، اين جمله ها را برايم با لحن مسخره اي از حفظ خواند:

"I told her about my dreams,
 which she was not part of them.
So I did not mention any furthur details.
Although, I told her about my nightmares 
with the themes of her, leaving me, 
forgetting me somewhere."

August 4, 2013

On Two Weeks

«سلام بليط رفت!/سلام بليط بازگشت!»
سلام پاره خط دو هفته اي عشق و عاشقي!
سلام فرصت هاي دو هفته اي پروازهاي ارزان؛ 
يادآور دوره هاي بي مكاني و بوسه ها در ماشين، شب، دمِ ساختمان، برِ خيابان.
سلام اي «دست هاي چاله كَنِ سرنوشت بر سر راه ها»
-اي بازگشت خفت بار به گوگوش و ابي-. 
اي رجعتِ تا دسته به پورن هاي قديمي؛ تجديد خاطرات.

سلام بليط بازگشت عزيز،
يادآور واژگان «خشكْ خشك» و ارتجالاً،
سلام بليط جان؛ بليط خوب بازگشت،
سلام بليط ساده ي بازگشت؛ اي يادآورِ قرص ها؛
يادآور «حالا نه! به خودت برس و ورزش كن!».
اي خصلت كوچ پرندگان از روي آب ها؛ ياد آور مقعد و دهان.
سلام اي اميد گرفتن ماهي از آب، بعداً، كسي چه مي داند،
 شايد، احتمالاً؛ -با فرصت پروازهاي ارزان؛-
يادآور «حالا فكر نكن! كس خل!»

July 21, 2013

The Weeper Children Of An Adult's Memory



1.«داستان رونمايي از من در شهري ساحلي»
مي خواهم برايتان از چهار-پنج سال پيش بگويم، وقتي كانديداهاي رياست جمهوري ساده دل تر از حالا بودند؛ وقتي دوست پسرها نيز و وقتي قضايا ساده لوحانه تر از حالا برگزار مي شد.
قرار بود من با دوست پسرم و دوستانش به شهري شمالي سفر كنيم. اين اولين مسافرت من با دوست پسرم، و اولين مسافرتم با يك پسر يا جمعي پسرانه بود. من مثل حالا و بي شباهت به حالا، فردي پررو در ذهن و خجالتي در ظاهر بودم. پنج-شش سال پيش حتي وضعيت ام از حالا هم وخيم تر بود. ممكن بود ساعت ها با افراد در جمع ها حضور داشته باشم اما نتوانم نيمچه دوستي اي با آن ها بسازم. من فردي خجالتي بودم كه نه دود و الكل استعمال مي كرد،‌ نه با دوست پسرش تا به حال به مسافرت رفته بود و نه برايش قابل تصور بود كه چگونه مي شود اين ديوار سفت و تخمي ميان خودش و ديگران را كنار بزند. 
با ماشين يكي از بچه ها به سمت همان شهر شمالي حركت كرديم. خانه ي آنجا، خانه ي دانشجويي سه-چهار پسر بود؛ خانه اي قديمي به سبك خانه هاي مازندران كه دو طبقه و طولي هستند. بعد از نيم ساعت فهميدم كه رفت و آمد دختران در خانه سخت و ممنوع است. يك بار وقتي در طبقه ي بالا روي راهرو راه مي رفتم و با تلفن حرف مي زدم، صاحبخانه ي كنجكاوِ دانشجويان، سايه ام را روي حائل پلاستيكي خانه مجاور ديد و بي درنگ، زنگ خانه اي كه ما در آن سكونت داشتيم را زد. آن موقع به اين هم فكر كردم كه از برجستگي هاي بدن يك دختر و طرز دم اسبي بستن موهايش مي توان فهميد كه سايه، سايه ي دختري است كه نبايد در خانه رفت و آمد داشته باشد. من چه انتظاري داشتم؟ شهري كوچك در استان مازندران، ‌5 سال پيش، وقتي همه پنج گل از حالا عقب مانده تر بودند. 
صاحبخانه ي كنجكاو وارد خانه شد و از پايين دستور رسيد كه دختران (من و دو دختر ديگر) بايد در جايي پنهان شويم. در اتاق آخري طبقه ي دوم، كمدديواري هاي بزرگي بود كه هر سه مان آنجا جاي گرفتيم. آن جا تنگ و تاريك بود و من از حس تحقير شدن چروك شده بودم، اما اين تمام ماجرا نبود. صاحبخانه ي كنجكاو براي رفع كنجكاوي اش به اتاق هاي طبقه ي بالا سركشي نكرد؛ او همان جا روي مبل نشست و پسران دانشجو در حال لاس زدن با وي،‌ سعي مي كردند قانع اش كنند كه بيشتر از اين پي ماجرا را نگيرد. صاحبخانه ي كنجكاو،‌ مردي بود با دماغ گنده ي عقابي، صورتي كه ريش دانه دانه اش كرده بود و لاغري خاصي كه مخصوص مردم خطه ي شمالي است. توصيفش مي كنم چون من او را ديده ام. وقتي ديدمش كه يكي از پسرها آمده بود كنار كمد و صدايمان كرد: «فلاني! بيا برويم پايين!» و من حجاب كردم. من خيلي بچه تر از اين ها بودم كه حجاب نكنم. شايد الان هم حجاب مي كردم. نه! حالا حتما نه اتاق را كه خانه را بدون حجاب ترك مي كردم. دم در حياط شالم را بر سر مي گذاشتم،‌ انگشت بيلاخم را به سمت صاحبخانه، باقي پسرها و دوست پسرم نشانه مي گرفتم و به دنبال يك خانه ي اجاره اي در شهر مي گشتم. حالا دستم در جيبم است. آن موقع، نوجوان بودم و بي دست و پا. هر چه مي كشيدم از كم حرفي و كم رويي ام بود. در نهايت من با روسري سبز -زردي گره زده دور گردن و گلو و مانتويي مشكي و شلواري برمودا به طبقه ي پايين رفتم. اين حركت چه معنايي داشت؟ اين حركت رونمايي از نامزد يكي از پسرها بود كه دوست پسر من باشد. من با ادبي بي-سابقه، براي صاحبخانه توضيح دادم كه با دوست پسرم نامزد كرده ايم. مناسك معارفه تمام شد. صاحبخانه گويي با بزرگ منشي خاصي حضور مرا بر جمع بخشاييد. من يك جاهايي بعض كرده بودم، و لبخند مداوم، عضلات صورتم را دردناك كرده بود.
 بله، حالا موقعيت فرق مي كند. اگر حالا بود هيچ وقت با آن جمع به مسافرت نمي رفتم. يا اگر مي رفتم آن طور مسافرت را بر خود زهرمار نمي كردم. بايد بروم به آن پنج شش سال پيش خودم و با انبر زبانم را كه ته حلقم گير كرده بود از دهانم بيرون بكشم.
2.«بچه ها مي ترسند،‌ بزرگسالان عصباني مي شوند.»
چندي پيش يكي از آشنايان «ده ساله» ي بهترين دوستم در بيمارستاني مورد دست مالي و آزار جنسي قرار مي گيرد. من و بهترين دوستم، ساعت ها در اين باب باهم حرف زده ايم. هميشه هم بغض عصبانيت كرده ايم و كينه در چشم هايمان حلقه زده است. هميشه مشت هايمان را گره كرده ايم و نقشه كشيده ايم كه روزي رو در رو مي رويم، آبروي اين جنايتكار را مي بريم و همان جا دهنش را سرويس مي كنيم. اما ما، بيشتر از همه نگران يك نكته ي ظريف در كل اين ماجرا هستيم. اين كه بچه ها مي ترسند و ما عصباني مي شويم. بچه ها، مانند پنج شش سال پيش من، تا تقي به توقي بخورد مي ترسند و بغض مي كنند. مثل منِ در كمد، خودشان را جمع مي كنند. شايد حتي اولش كه مردك در حال مالاندن سينه هاي بچه بود،‌ بچه كمي لبخند هم زد. يا شايد كمي خودش را كشيد كنار و عضلات صورتش از لبخند درد گرفت. شايد اولش چند بار گفت: «ببخشيد‌ آقا!... لطفا!... ببخشيد، لطفا!...نه!»

فكر مي كنم بايد مكانيسمي تعبيه كنيم در شهر تهران، و همين طور خانه هاي قديمي شهرهاي شمالي، كه با آتش زدن پر يا خواندن ورد خاصي،‌ آدم هاي سليطه اي مثل حالاي من،‌ بيايند كمك بچه هاي بي زبان و كمرو. بگيرند جاكش ها را، خانواده شان را جلوي چشم شان پياده كنند و دهن شان را...

July 14, 2013

The Master Napper




«من بيش از حد معمول در دوره كارشناسي ام واحد پاس كرده ام.» اگر با سيستم دانشكده ي سابق من آشنا باشيد، متوجه مي شويد كه واحد پاس كردن تنها يك معني خاص دارد: گذاشتن كون روي صندلي هاي سفت دانشكده در ساعات خاص و در نهايت گذراندن شب امتحان به جزوه خواني. 
اين را گفتم كه از در ديگري برايتان روده درازي كنم؛ در يكي از روزهاي زمستاني سال دوم دانشجويي ام، سه آزمون پايان ترم داشتم. شب قبل اش، وقتي فهميدم ديگر كاري از دستم ساخته نيست و حتي يكي از دروس امتحاني ام را هم كامل روخواني نكرده ام، عكس العمل هميشگي ام را حين گير كردن در مخمصه از خود نشان دادم كه به شرح زير است:
سريعا با خواهر، دوست، مادر، و يا دوست پسرم تماس مي گيرم. پاي تلفن در حالت بغض ماجرا را تعريف مي كنم. حالت گريان و پريشان من آن ها را شوكه مي كند و  در نتيجه، يا برايم به نحوي پول مي فرستند؛ يا مداركي كه در دست ندارم را به گوشه اي از شهر پيك مي كنند؛ يا خودشان را به من مي رسانند و يا در نهايت مي آيند دنبالم، مي برندم خانه. من اين طور بزرگ شده ام و با مشكلاتم دست و پنجه نرم كرده ام. در مورد خاص آن شب، بغض كردم و به دوست پسر سابق ام زنگ زدم. او تكليف يكي از دروس، كه خلاصه كردن كتابي چهارصد صفحه اي بود، را به عهده گرفت و كمي از بحراني بودن ماجرا كاست. بماند كه فرداي آن روز، من يكي از امتحان هايم را با ده و خايه مالي پاس كردم، و ديگري را افتادم.
سپس، روزگار گذشت و خواهرم از ايران رفت. پس از مدتي بازارم هم از رونق افتاد و دوست پسرهايم را مانند برگ خزان يكي يكي، رقصان و خرامان،‌ از دست دادم. اين شد كه در برخي شرايط مجبور شدم خود به تنهايي از پس ماجراها بربيايم كه برنيامدم و زندگي ام حالت كون گشادي اين چنيني گرفت. فهميدم ديگر جايز نيست خود را در شرايطي بگذارم كه ريسك در مخمصه افتادن اش بالاست. براي مثال سعي مي كنم از رفت و آمد بي مورد در شهر بپرهيزم؛ يا اگر نياز به جابجايي در شهر دارم حتما از آژانس استفاده كنم؛ هم چنين به جاي مدل قديمي رفتن سر كلاس ها و حلقه ها، با رايزني هاي زياد،‌ فايل هاي صوتي شان را به دست مي آورم. با مرور زمان، اين حالت عجيب كون گشادي در باقي امور زندگي ام هم رخنه كرد؛ مثلا امروز براي خويش كري مي خواندم كه؛ «ببينيم چند روز مي توانيم بدون استحمام زندگي كنيم.» يا ماه هاست به جاي خواندن كتاب، خلاصه كتاب و مقاله مي خوانم و به جاي خواندن مقاله هاي دشوار،‌ ساعت ها فيلم مي بينم. اين اواخر هم،‌ به جاي فيلم ديدن،  سريال هاي كمدي كم ديالوگ را انتخاب مي كنم. مي بينيد كه! صغري كبرايم هم ديگر تعريفي ندارد؛ خداحافظ زندگي مخمصه ها و استرس هاي شديد! سلام لش كردن هاي هميشگي با پاهاي تكيه داده به ديوار،‌ رو به سقف!

July 12, 2013

The Unsuccessful Trip




گزارشي از يك ديدار دونفره با "نفر سوم":
-آن چه اتفاق افتاد؛
روز چهارشنبه،‌ دو نفر، زمان مناسب حركت سفر را باهم هماهنگ كردند. نفر اول،‌ بيست و اندي سال دارد و دومي كه نامش نفر سوم است، سن اش در مرز بيست و هشت سالگي تاب مي خورد. صبح پنج شنبه سفر آغاز شد. در راه، پليس ماشين را نگاه داشت؛ خوشبختانه علت نگه داشتن، عدم رعايت نكات ايمني بود. بين شان موضوعاتي چند جمله اي و پراكنده مرور مي شد و پس از اولين بار استعمال علف، از معناي همان جملات اندك هم كاسته شد. كمي پس از ظهر،‌ دو مسافر در مقصد مستقر شدند. هوا ابري و سرد بود. براي تفريح و سرگرمي، مسافران 6 انيميشن كوتاه ديدند و 5 دست تخته بازي كردند. آن ها چهار فيلم را نيز براي ديدن انتخاب كردند كه مدت زمان نگاه كردن هر كدام به بيش از نيم ساعت نرسيد. به طور متوسط، هر يك ساعت يك نخ علف مصرف شد. كمي مانده به نيمه شب، آتشي براي يك ساعت برپا شد كه عمرش بيش از آن نمي توانست باشد. شب در سرما و صداهاي ممتدي كه سگ نفر سوم ايجاد مي كرد، سپري شد. دو نفر حوالي ظهر از خواب بيدار شدند. يكي از آن ها نيمرو درست كرد و ديگري ظرف ها را شست. طي دو ساعت، نظافت خانه به بهترين نحو انجام شد. دو نفر، وسايل خويش را جمع و جور كردند و به تهران بازگشتند.
- آن چه تنها براي راوي اتفاق افتاد.
روز چهارشنبه، احتمال دادم كه مسافرت آخر هفته به دليل يك هفته بي خبري از نفر سوم به كل لغو شده است. بالاخره ظهر چهارشنبه و شب آن پيغام هايي در جهت هماهنگي مسافرت در صبح روز پنج شنبه رد و بدل شد. صبح پنج شنبه سفر آغاز شد. به ندرت صدايي از من يا نفر سوم برمي خاست. اين امر ماجرا را سخت مي كرد. از ابتدا خودم را راضي كردم كه هيچ تلاشي براي معاشرت ناخودانگيخته و دستكاري شده نكنم؛ چرا كه قرار است مسافرت، مسافرت باشد و براي خوشگذراني. پس از كشيدن اولين نخ علف به دوردست ها،‌ به دره هاي چالوس پرتاب شدم. هم فشارم بسيار پايين بود و هم افكار منفي زيادي به مغزم هجوم آورده بودند. من توانايي خاصي در كار كردن با مغزم دارم. مي توانم راحت بفهمم مغزم در حال انجام چه كاري است. مثلا مي فهمم الان چه نقطه هايي از درون جمجمه ام بيش از همه فعال شده اند. يا اينكه، مي فهمم چه طور مغزم مرا بازي مي دهد يا مي پيچاند. با اين حال بسيار پيش مي آيد كه حتي در صورت تشخيص كارهاي مغزم نتوانم آن ها را كنترل كنم. چتي مرا در اين موقعيت قرار مي دهد. من حريف مغزم در چتي نيستم. هر چند، از تاختن بي پروايش گله اي ندارم. اين طور بود كه تمام راه، من و مغزم سعي مي كرديم حرف خود را به كرسي بنشانيم. من موضعي معتدل و خوش بين دارم. او بسيار لجوج، احساساتي، مهاجم و بدبين است. سخت است راضي كردن اش. وقتي به مقصد رسيديم، نفر سوم به درست كردن غذا، ور رفتن با سگ اش و تدارك ديدن امكانات مستقر شدن در اتاق پرداخت. به مقدار زيادي خودمان را به علف،‌ انيميشن، فيلم،‌ تخته و ورق بستيم. هنگام ديدن فيلم ها،‌ تماس هايي بدني بينمان شكل گرفت كه تكه تكه و بسيار محدود بود. تماس ها، گاهي تماما برايم دوستانه بود و گاهي تماما اروتيك به نظر مي رسيد. من بسيار چت بودم. پس از آن بود كه پنج-هيچ در تخته از نفر سوم باختم. ايراد كارم عدم توانايي شمارش سريع خانه ها بود! شب چوب جمع كرديم و سعي كرديم آتشي بي سابقه برپا كنيم؛ آتش خروشان و كوته عمر بود. شب، انگار هيچ اتفاقي نيفتاده باشد، مانند دو فرد متمدن خوابيديم. در آن موقعيت بود كه فكر مي كردم نكند معناي تماس ها براي من اروتيك بوده و براي او دوستانه. حركت، حركت ناانديشيده و نابجايي بود، اما من نبايد خودم را به آساني مي باختم. فردا صبح كارهاي خانه را انجام داديم. كم حرفي نفر سوم حتي عود هم كرد. وسايل را جمع كرديم و به سمت تهران بازگشتيم.
مسافرت پرتنش و كسل كننده اي بود. 

One Of A Kind
















از بدي هاي زندگي در تهران، (دقت داشته باشيد كه اين جمله نفي ما عدي نمي كند،) يكي اين است كه بايد ژانرت را به هر جمعي ثابت كني. صحبتم در باب جمع هاي در كوچه و خيابان نيست. آشنايان دور و نزديك را مي گويم. مثلا اگر شبي مست شدي، بيش از حد خنديدي و شبش كارهايي كردي كه يادت نمي آيد، براي باقي جمع حتما اين سوال پيش مي آيد كه فلاني كس خوبي هست يا خير و در ثاني راحت مي دهد يا نه. نمي تواني بگويي به تخمم كه چه فكر مي كنند. در عين حال كه خودت مي داني چه قدر غرايز انساني در تو با طروات و انساني مي تپند كه در ديگران، و چه قدر خوشگذراني و شر و ور گفت به تو شور مي دهد كه به ديگران.
بهار پارسال، مثل سال هاي پيش، چند نفر از آشنايانم براي رفتن به خارج از كشور، مهماني خداحافظي گرفته بودند. در يكي از اين مهماني ها، من آشناي دورتري را ديدم كه در واقع دوست دوستان من بود، اما هيچ گاه دوست خود من نبود. من او را كه نون مي نامم اش، به تراس دعوت كردم. (اين كاري است كه خيلي به آن علاقمندم و هميشه روي كساني كه با آن ها تيك و تاك داشته ام جواب داده است.) و باهم گپ و گفتي داشتيم. پس از حدود يك ماه، او مرا به مسافرت دعوت كرد و من هم پيشنهادش را نسبتا بي درنگ پذيرفتم.
من هيچ اطلاعاتي از مسافرتي كه قرار بود در آن باشم،  نداشتم. نمي دانستم خانه است، ويلاست و يا اين كه قرار است چادر برپا شود. فقط مي دانستم نفر سومي در كار است و مكان از آن نفر سوم است. دليل بي اطلاعي من از كل ماجرا، رله بودنم نبود؛ هم مي توان گفت، من نون را -با واسطه- مي شناختم و به او اعتماد نسبي داشتم. و هم آن كه مسافرت برايم بيشتر نوعي از ماجراجويي ناشناخته بود كه در دانستن جزئيات آن لزومي نمي ديدم. در نهايت برنامه انجام شد. من شب كنار نون خوابيدم و اگرچه هيچ نوعي از سكس بينمان اتفاق نيفتاد، صحنه اي كه نفر سوم با آن روبرو شد كنار هم خوابيدن من و نون در آن شب بود. پس از آن، در طي دوره ي سه-چهار ماهه اي كه من با نون دوست بودم، چندين بار نفر سوم را ملاقات كردم و دوستي نصفه نيمه اي بين من و او شكل گرفت؛ در يكي دو  قرار نيم روزه باهم در شهر چرخيديم و قرار شد يك روز مشخص باهم به مسافرت برويم.
انكار نمي كنم همان موقع هم از ذهنم گذر مي كرد كه ممكن است اتفاقي بينمان بيفتد. نفر سوم از نظر من جذاب بود. هرچند اين امور اهميت چنداني برايم نداشت.  هميشه همين طور است. تو يك نفر را مي بيني، اگر نرفت روي اعصابت و حس كردي با او به تو خوش مي گذرد و اين حس تا حدود كار راه بندازي متقابل بود، رابطه ات را ادامه مي دهي. نمي خواهم بگويم خودم به اين فرمول پايبندم. اما اين بار بودم. اين بار موضع متمدني داشتم. در هر حال، امري كه آن موقع مرا آزار مي داد خاطره و نوع برداشتي بود كه نفر سوم در مسافرت سه نفره اولمان از ماجرا داشت. با خودم فكر مي كردم اگر ماجرا اين طور باشد كه او به خاطر  وقايعي كه شاهد عيني اش بوده است به من پيشنهاد مسافرت داده است، خيلي بايد به حال مسافرتم و خوش بيني ام دلسوزي كنم. و به تعبير فوئنتس از زبان اليزابت در پوست انداختن، خودم و او را هم چون دو خرگوش كه با يكديگر آشنا مي شوند متصور شده بودم: مسافرت با يك دوست نصفه و نيمه كه باهم حرف زده ايم و وقت گذرانده ايم؛ پر از هيجان و ناشناختگي. (ماجرا، حالا براي من هم خنده دار است!)  حال آن كه شايد بهتر بود اين طور نگاه كنم: مسافرت با كسي كه يك بار پنداشته است تو راحت كس داده اي، و پس از آن دارد شانس خود را امتحان مي كند.
در پست بعدي، مسافرت مذكور با نفر سوم را همين جا برايتان نقل مي كنم؛ يك مسافرت كسل كننده. فعلا اين ها را گفتم كه بگويم مفتخرم كه بدانم و اهميتي ندهم!

July 10, 2013

The Dim Lights


1. «چراغ های رابطه تاریک اند.»؛
چرا باید فكر كنم از من گذشته است آماده شدن برای یک قرار عاشقانه؟ می گویم عاشقانه و منظورم قراری است که جز کاری، تحصیلی و غیره باشد. منظورم به هیچ وجه خود لفظ عاشقانه نیست. نه! فکر نمی کردم از من گذشته باشد آماده شدن برای یک قرار عاشقانه؛ هنوز بیست و اند سالم نشده است. حمام، سوهان ناخن ها، اتو کردن موها، اتو کردن لباس ها، گزینش لباس ها، عطر، آرایش صورت. بعد از آماده شدن برای یک قرار عاشقانه، برای یک بیرون رفتن ساده هم آماده می شوم؛ با الکل تمیز کردن ساعت، عینک، آيپاد و گوشی تلفن همراه. پس از آن ماشین را بر می دارم. می روم جایی نزدیک خانه قبلی مان. در کوچه روبرویی اش می ایستم منتظر. وقتی می آید من خودم را بیشتر در می یابم که با خود فکر می کند راضی نیست. بعد خودم را درمی یابم که درحال راضی کردن خودش است و بعد خودم را که خسته شده و می گوید: «این یکبار دل بده! خراب نکن یک قرار ساده را.»
بعد به یاد تجربیات ناموفق گذشته می افتم. آخرین بار کی بود که در کنار کسی بودم و به این فکر نمی کردم که نمی خواهم اش؟ آخرین بار مربوط می شود به سالیان پیش وقتی هنوز با این قدرت، خودم، درخودم حکمفرمایی نمی کرد. آن روزها ساده تر و بیشتر مایل به معاشرت هم بودم. یک سال هایی هم بود که به صورت ناخودآگاه همه ی کارهای زشت و اشتباه را انجام دادم در قبال افراد. گذشته ی نسبتا کریهی دارم.
پس از آن شب تر می شود و من پت و پت حرف زدنم آغاز مي شود. از هر پنج حرفم یک حرف را حتما خالی بسته ام. با وجود چهار پنجم صداقت در یک قرار عاشقانه، نه تنها دستم رو شده، که بازی را هم می بازم. هر چند، خودم به این زودی ها از رو نمی رود. خودم هیچ عادت ندارد خودش را ببازد. جز آن تجربه ی تلخ سال پیش که به حق موهایم را سفید کرد و مرا از پا انداخت. 
قرار عاشقانه ی من، منظورم این بار فردی است که با او قرار گذاشته ام، که به اختصار قاف می نامم اش، بسیار رک و صریح حرف می زند. این تفاوت، تفاوتی جزئی است در فرم. محتوا همان محتوای سابق است؛ محتوای لاف زنی ها و آن حالت غرور مشمئز کننده. محتوای خودخواهی های عجیب که چراغ های رابطه را از اینی که هست هم تاریک تر می کند.
قاف از آن دسته آدم هایی است که مثل سگ، کار تخمی می کند و راضی است. باید قیافه ی قوز کرده ی مرا پشت کامپیوتر در حال زندگی کردن ببیند. در ادامه ی همان چهارپنجم صداقت، از دهانم می پرد که: «از دور و بری های من، خیلی ها شبیه تو بودند.» و چون می فهمم این جمله یک جورهایی می تواند شبیه جمله ی «من خوب با تیپ شما بچه جلقی ها سر کرده ام.» باشد، سریع اضافه می کنم که، «با واقف بودن به تمام خصوصیات منحصر به فردت.» و لعنت می فرستم به دهانی که بی موقع گشوده می شود و برای درصلح بسته شدنش نیاز به خایه مالی است. 
2. از تبار دلباختگان ويكيپديا
امروز یک روز گذشته است؛ پشت سر هم به خودم می گویم ولش کن؛ با بسامدي نيم ساعته. یک فکرهای عجیبی هم به سرم می زند؛ این که چه طور و چگونه با قاف جلو بروم و چه کار سنجیده و اندیشیده ای در این مرحله و مراحل بعدی انجام دهم. اما دوباره به خودم نهیب می زنم که ولش کن. بدی این روزهای ناموفق پس از یک قرار عاشقانه این است که تمامی قرار های عاشقانه ی قبلی هم پیش چشمت صف می کشند. هر کدام با نحوه ی خاص به فنا رفتن شان؛ سرگذشت شاهان و پادشاهان. یک تاریخ خطی فتوحات و شکست ها. و آه! فتوحات بدنی و شکست های طولانی در قحطی و تاریکی. شکست های طولانی در پناه ویکیپدیا.