July 21, 2013

The Weeper Children Of An Adult's Memory



1.«داستان رونمايي از من در شهري ساحلي»
مي خواهم برايتان از چهار-پنج سال پيش بگويم، وقتي كانديداهاي رياست جمهوري ساده دل تر از حالا بودند؛ وقتي دوست پسرها نيز و وقتي قضايا ساده لوحانه تر از حالا برگزار مي شد.
قرار بود من با دوست پسرم و دوستانش به شهري شمالي سفر كنيم. اين اولين مسافرت من با دوست پسرم، و اولين مسافرتم با يك پسر يا جمعي پسرانه بود. من مثل حالا و بي شباهت به حالا، فردي پررو در ذهن و خجالتي در ظاهر بودم. پنج-شش سال پيش حتي وضعيت ام از حالا هم وخيم تر بود. ممكن بود ساعت ها با افراد در جمع ها حضور داشته باشم اما نتوانم نيمچه دوستي اي با آن ها بسازم. من فردي خجالتي بودم كه نه دود و الكل استعمال مي كرد،‌ نه با دوست پسرش تا به حال به مسافرت رفته بود و نه برايش قابل تصور بود كه چگونه مي شود اين ديوار سفت و تخمي ميان خودش و ديگران را كنار بزند. 
با ماشين يكي از بچه ها به سمت همان شهر شمالي حركت كرديم. خانه ي آنجا، خانه ي دانشجويي سه-چهار پسر بود؛ خانه اي قديمي به سبك خانه هاي مازندران كه دو طبقه و طولي هستند. بعد از نيم ساعت فهميدم كه رفت و آمد دختران در خانه سخت و ممنوع است. يك بار وقتي در طبقه ي بالا روي راهرو راه مي رفتم و با تلفن حرف مي زدم، صاحبخانه ي كنجكاوِ دانشجويان، سايه ام را روي حائل پلاستيكي خانه مجاور ديد و بي درنگ، زنگ خانه اي كه ما در آن سكونت داشتيم را زد. آن موقع به اين هم فكر كردم كه از برجستگي هاي بدن يك دختر و طرز دم اسبي بستن موهايش مي توان فهميد كه سايه، سايه ي دختري است كه نبايد در خانه رفت و آمد داشته باشد. من چه انتظاري داشتم؟ شهري كوچك در استان مازندران، ‌5 سال پيش، وقتي همه پنج گل از حالا عقب مانده تر بودند. 
صاحبخانه ي كنجكاو وارد خانه شد و از پايين دستور رسيد كه دختران (من و دو دختر ديگر) بايد در جايي پنهان شويم. در اتاق آخري طبقه ي دوم، كمدديواري هاي بزرگي بود كه هر سه مان آنجا جاي گرفتيم. آن جا تنگ و تاريك بود و من از حس تحقير شدن چروك شده بودم، اما اين تمام ماجرا نبود. صاحبخانه ي كنجكاو براي رفع كنجكاوي اش به اتاق هاي طبقه ي بالا سركشي نكرد؛ او همان جا روي مبل نشست و پسران دانشجو در حال لاس زدن با وي،‌ سعي مي كردند قانع اش كنند كه بيشتر از اين پي ماجرا را نگيرد. صاحبخانه ي كنجكاو،‌ مردي بود با دماغ گنده ي عقابي، صورتي كه ريش دانه دانه اش كرده بود و لاغري خاصي كه مخصوص مردم خطه ي شمالي است. توصيفش مي كنم چون من او را ديده ام. وقتي ديدمش كه يكي از پسرها آمده بود كنار كمد و صدايمان كرد: «فلاني! بيا برويم پايين!» و من حجاب كردم. من خيلي بچه تر از اين ها بودم كه حجاب نكنم. شايد الان هم حجاب مي كردم. نه! حالا حتما نه اتاق را كه خانه را بدون حجاب ترك مي كردم. دم در حياط شالم را بر سر مي گذاشتم،‌ انگشت بيلاخم را به سمت صاحبخانه، باقي پسرها و دوست پسرم نشانه مي گرفتم و به دنبال يك خانه ي اجاره اي در شهر مي گشتم. حالا دستم در جيبم است. آن موقع، نوجوان بودم و بي دست و پا. هر چه مي كشيدم از كم حرفي و كم رويي ام بود. در نهايت من با روسري سبز -زردي گره زده دور گردن و گلو و مانتويي مشكي و شلواري برمودا به طبقه ي پايين رفتم. اين حركت چه معنايي داشت؟ اين حركت رونمايي از نامزد يكي از پسرها بود كه دوست پسر من باشد. من با ادبي بي-سابقه، براي صاحبخانه توضيح دادم كه با دوست پسرم نامزد كرده ايم. مناسك معارفه تمام شد. صاحبخانه گويي با بزرگ منشي خاصي حضور مرا بر جمع بخشاييد. من يك جاهايي بعض كرده بودم، و لبخند مداوم، عضلات صورتم را دردناك كرده بود.
 بله، حالا موقعيت فرق مي كند. اگر حالا بود هيچ وقت با آن جمع به مسافرت نمي رفتم. يا اگر مي رفتم آن طور مسافرت را بر خود زهرمار نمي كردم. بايد بروم به آن پنج شش سال پيش خودم و با انبر زبانم را كه ته حلقم گير كرده بود از دهانم بيرون بكشم.
2.«بچه ها مي ترسند،‌ بزرگسالان عصباني مي شوند.»
چندي پيش يكي از آشنايان «ده ساله» ي بهترين دوستم در بيمارستاني مورد دست مالي و آزار جنسي قرار مي گيرد. من و بهترين دوستم، ساعت ها در اين باب باهم حرف زده ايم. هميشه هم بغض عصبانيت كرده ايم و كينه در چشم هايمان حلقه زده است. هميشه مشت هايمان را گره كرده ايم و نقشه كشيده ايم كه روزي رو در رو مي رويم، آبروي اين جنايتكار را مي بريم و همان جا دهنش را سرويس مي كنيم. اما ما، بيشتر از همه نگران يك نكته ي ظريف در كل اين ماجرا هستيم. اين كه بچه ها مي ترسند و ما عصباني مي شويم. بچه ها، مانند پنج شش سال پيش من، تا تقي به توقي بخورد مي ترسند و بغض مي كنند. مثل منِ در كمد، خودشان را جمع مي كنند. شايد حتي اولش كه مردك در حال مالاندن سينه هاي بچه بود،‌ بچه كمي لبخند هم زد. يا شايد كمي خودش را كشيد كنار و عضلات صورتش از لبخند درد گرفت. شايد اولش چند بار گفت: «ببخشيد‌ آقا!... لطفا!... ببخشيد، لطفا!...نه!»

فكر مي كنم بايد مكانيسمي تعبيه كنيم در شهر تهران، و همين طور خانه هاي قديمي شهرهاي شمالي، كه با آتش زدن پر يا خواندن ورد خاصي،‌ آدم هاي سليطه اي مثل حالاي من،‌ بيايند كمك بچه هاي بي زبان و كمرو. بگيرند جاكش ها را، خانواده شان را جلوي چشم شان پياده كنند و دهن شان را...

No comments:

Post a Comment