September 8, 2013

Dear Discipline!


1. «خط كشي كناري دفتر حل مسئله»
وقتي اول دبيرستان بودم، معلمي داشتم به نام آقاي ميم و درسي كه نامش «حل مسئله» بود. اين را بگويم كه من از آن درس مطلقا چيزي نمي فهميدم. آقاي ميم عادت داشت تلاش هاي دانش آموزان براي حل مسائل را در دفترهايشان بررسي كند. يكي از روزها، معلم پس از چند دقيقه از آغاز كلاس، شروع كرد به پرخاش كردن سر كسي كه دفترش خط كشي كناري-عمودي نداشت. و شايد تمرين هايش را نصفه و نيمه حل كرده بود. اما در هر حال موضوعي كه او را به راستي از كوره به در برده بود، همان خط كشي نداشتن بود. فكر كنم دفتر آن هم كلاسي ام را هم پرت كرد به كناري. بگويم بهتان كه من و همكلاسي هايم سن مان هيچ كم نبود؛ براي خودمان معلم آزارهاي قدري بوديم. در آن مدرسه كه ما را آن قدر از هوش متوهم ساخته بود، كسي جرئت نمي كرد سرمان بي دليل داد و بيداد كند. آن روز اما معلمي كه داشت داد و هوار مي كرد خودش معروف بود به اين كه خيلي نابغه است؛ تا آن حد كه از هوش اجتماعي و هيجاني بي بهره است. (آن موقع اين واژگان را براي توصيفش به كار نمي بستيم اما يك توافق جمعي روي اين مسائل داشتيم.) خاطرم هست حتي يكي از بچه ها يك بار او را به «پروفسور جان نش» ذهن زيبا تشبيه كرده بود. با اين اوصاف، اگر حالا بخواهم توصيف اش كنم با رضايت خاطر از عبارت در و ديوانه استفاده مي كنم؛ لاغر و قد بلند و حواس پرت با لباس هايي چهارخانه. آقاي ميم كه به شدت عصباني و سرخ شده بود شروع كرد بد و بيراه گفتن به بي نظمي و  ‌آن هم-كلاسي خاص كه مصداق آن روز بي نظمي در كلاس بود. هم-كلاسي قرباني ام كه كنار ميز آقاي ميم ايستاده بود همين طور بي صداتر و كمرنگ تر مي شد. آقاي ميم اما ول كن ماجرا نبود. مي گفت چه طور موقعيت هاي درخشان زندگي اش را به خاطر بي نظمي هاي شخصي اش از دست داده است. خيلي اش را مربوط كرد به سيستم آموزشي خاصي كه ما در آن درس مي خوانديم. عامل ديگر را هم عرف رايج بي نظمي و سر به هوايي دانست.
2. «ذهني كه نظم نداشته باشد به درد جرز لاي ديوار هم نمي خورد.»
من حالا پس از گذشت اين همه سال تازه مي فهمم «خط كشي كناري دفتر حل مسئله» چه اهميت سنگيني دارد؛  خوردن قرص ها سر ساعت و هر روز كه قرص ها بتوانند تاثير تام خودشان را بگذارند؛  خوابيدن هاي منظم كه در آن صبح و ظهر را به كلي از دست ندهم و شب استراحت كنم؛ افكار متمركز، كه وقتي سرم شلوغ است دچار بهت و گيجي نشوم؛ و در نهايت افتادن ريتم زندگي روي يك روال مناسب. 
براي تقريب ذهن، هر وقت نتوانستيد يك ماجرا را به درستي و با انسجامي دروني تعريف كنيد بدانيد يك جاي كار مي لنگد، مثل اين تكه ي معروف از داستان كوتاه آلن پو كه مي گويد: 
"How then am I mad? Hearken! 
and Observe how healthiliy, how calmly, I can tell you the whole story."

September 3, 2013

On Former Dreams And Present Laughs


1. «تمسخر مواضع اخير»
نمي دانم در جريان هستيد يا خير. عشق ساليان پيش من (ع.س.پ) خرداد به تهران بازگشت، دو هفته ماند و رفت. حالا تقريبا سه ماهي مي شود كه او رفته است. مي خواهم بگويم سانتيمانتاليسم گريبان گير همه مي شود؛ يادم مي آيد گفته بودم ع.س.پ را به عنوان هم خانه اي مي خواهم براي خود با بچه گربه اي كه دو نفره بزرگش كنيم. كه شاید خواسته ام كاريكاتوري بوده است از اين جمله ي كلاسيكِ «مي خواهم با او ازدواج كنم و از او بچه دار شوم.». حالا فكر مي كنم شايد رويم نشده بود جمله ي اورجينالش را بروز دهم. احتمالا آن موقع چيزي در مغزم جابجا شده بود؛ فكر نمي كردم چه ها براي فاطي تنبان نمي شود. اصلا به تنبان فكر نمي كردم. به چه فكر مي كردم؟ مي دانم تاريخچه ي شخصي دمدمي مزاجي هايم هم به ذهنم خطور نكرده بود.
بعد يادم مي آيد مي خواستم حوزه هاي بي ربط زندگي مان را به هم پيوند دهم. پيش از آن، صبر كنم و راهبگي پيش بگيرم تا به او نايل شوم. مانند يك مدرك ديپلم. مانند يك بخشنامه ي اداري مدون.
2.«آردهاي بيخته، الك هاي آويخته»
بعد كه او را چون مدركي قاب كردم به ديوار، بعد كه به او رسيدم، مذبوهانه بايد تن لشي را در تمام امور روزمره ام كنار مي گذاشتم. مانند مجرمي كه با قيد ضمانت آزاد شده باشد، مي بايست تا ته ماجرا حواسم را جمع جزئيات رفتارم كنم. چندين سال مداومت در پشت كار گذاشتن.
و آخ! من در اين زمينه ها يك هتروفوب نصفه نيمه ام؛ سر و كله زدن با بيان نكردن احساسات از جانب ديگري. تقلا كردن براي «بگو! حرف بزن! بيا بيشتر شبيه كمدي درام ها باشيم،‌ تا فيلم هاي برگمان و فيلم هاي اروپايي هاي سرد! بيا برويم مونتنگرو! يا بيا استانبول خانه اي كرايه كنيم براي يك ماه!»
ديگر چه مي خواستم؟ همان نزديكاي وصال مي خواستم بازگشتي داشته باشم به ريشه هاي روستايي ام، به قرن هفت و هشت هجري قمري، به ريتم كند و محجوب يك عمر زندگي با فردي كه مسن مي شود و سرچل-چلي اش شباهت غيرقابل انكاري پيدا مي كند با پدرانمان؛ كمي شكم در آورده، كمي غرغرو، معتاد به كار و سكوت، حراف در باب شر و ورهاي سياسي؛ سخت و دگم و آسان شكستني؛ صورت-سنگي با سينه اي پر از درد و سركوب و اختگي؛ با قواعد اخلاقي مضحك؛ با راه هاي معدود منتهي شونده به گفتگو؛ گفتگو مال خر است.
يكي از همين نقشه هاي ساده دلانه ام، برنامه ريختن براي بيش از دو سال آينده بود. فكر كنم پس از يك عمر شيفتگي و عاشقي، هنوز دستم نيامده بود كه مطابق تجربه، عمر احساسات و ساير مواد درون ريز ِهورموني-شيميايي اش، به ندرت بيش از شش ماه بوده است.