January 19, 2014

Bluebird

 
1. من هیچ گاه ادعا نکرده ام که دگم نیستم. همیشه دگم بوده ام و چون ایمانی قوی ندارم، برای ادامه ی زندگی ام به دگم بودن ام احتیاج دارم. مهم ترین چیزی هم که در تمام این سال ها به آن تمسک جسته ام، فمینیسم بوده است. وقتی می گویم فمینیسم، منظورم فمینیسم به معنای عام اش است. هیچ نحله ی خاصی مد نظرم نیست. همیشه با همه شان عشق کرده ام. یعنی برای مشکل دار ترین و بی مغز ترین شان هم خودم را نگرفته ام. فمینیسم شیرین  است. حالا هر چه.
تهران، دادم موهایم را صاف کردم. به مقدار گزافی پول دادم. ته اش آن طور که می خواستم در نیامد. در همان دوره ی زمانی ای هم بود که درگیر افکار وسواسی شدید در باب چاقی ام بودم. یعنی هر جا می رفتم دو سه بار گوشزد می کردم که خیلی چاق شده ام. الان می گویم به تخمم که چاق شدم. می خورم چاق تر هم بشوم. اما آن موقع، هم می خواستم موهایم را صاف کنم، هم می خواستم چاق نباشم. فکر می کردم شده ام یک گونی سیب زمینی. به گوشتی در شکمم فکر می کردم که وقتی کمی خمیده روی صندلی می نشستم می شد به دست گرفت اش. وقتی وارد خانه ی تهران می شدم، دمِ در می رفتم روی ترازو. کس-خلی شاخ و دم ندارد که. هر بار هم به شکلی جدید ظاهر می شود. به دوستانم می گفتم در به کار بستن کوچک ترین موضوعات فمینیستی در زندگی روزمره ام شکست خورده ام. که این هم شر و ور است. تنها نکته اش این بود که در تهران، من بیش از حد به خود انتقاد می کردم. چه به بدنم و چه به چیزهای دیگر. بعد، بازگشتم این جا و همه چیز گل و بلبل شد. تهران مرا دچار دو قطبی بدی کرده بود. همان دو هفته ی کوتاهش. در یک آن غر می زدم به آلودگی هوا و گشت ارشاد-دو کلیشه ی صادقِ متداول- و ده دقیقه ی بعد بغض می کردم که می خواهم تهران بمانم. تهران دگم های مرا هم زیر سوال برده بود.
2. تجربه ها دو دسته اند. برخی شان بسیار گذرا، و برخی دیگر اصطلاحا "تو-کون" انسان هستند. می خواهم از اولین تجربه ی تو-کون خود در محل جدید اقامتم بگویم.
ماجرا این بود که من همیشه انسان های قدبلند کمرنگ موفرفری را دوست داشته ام. بعد یکی پیدا شد اینجا که چشم آبی هم بود. همه چیز هم خوب پیش می رفت. من، سالم؛ او، سالم. من، مهربان؛ او، مهربان. باهم چای می خوردیم. می رقصیدیم. وقت می گذراندیم. اما به جایی رسیدیم که من دیگر سالم نبودم. مهربان هم نبودم. بدبین و سایکو شده بودم. می خواستم سر به تن اش نباشد. دیگر چشمان آبی-خاکستری اش هم نمی توانست مهرش را در دلم جا کند. خیلی هم بامزه بود. خیلی هم مهربان بود. اما برای خودش. همان موقعی هم بود که من به تهران رفتم و بازگشتم.
بعد رفیقم به من گفت همیشه همین طور بوده ای. وقتی همه چیز خوب می شود و کسی زیاد تحویل ات می گیرد فکر می کنی باید بروی بعدی. من اما خیلی منطقی تر از این حرف ها هستم. به آدم ها، کس-خلی شان، و شرایط متفاوت شان احترام می گذارم. اصلا اگر بخواهم بگویم چرا فکر می کنم خیلی استثنایی و فوق العاده ام، همین دلیل را می آورم. این که به آدم ها احترام می گذارم.
3. اما خب، دارم دروغ می گویم. یعنی دلم می خواهد این طور باشم اما نیستم. ماجرای به کار بستن فمینیسم در زندگی روزمره ام هم همین طور است. از دستم در می رود.
 
"There's a bluebird in my heart that
wants to get out
but I'm too tough for him,
I say,
stay down, do you want to mess me up?"