February 11, 2014

Golden Voyage of Sinbad

 
یادتان می آید چندین بار گفته بودم حس می کنم بی خانمان هستم؟ مخصوصا آن دو روزی که در بروکسل خانه ام را تحویل داده بودم و هیچ خانه ای نداشتم. چمدانم خانه ی دوست فلسطینی دوستم بود و خودم خانه ی پسرک بلژیکی؟ اما حالا که در ریچموند هستم همه ی آن حرف ها را پس می گیرم. وقتی آمدم خانه ی خواهرم تمامی معادلات تغییر کرد. از کسی که نگران تحویل و تخلیه ی خانه اش، قبض برق اش، تنهایی سفر کردن اش، و ویزا گرفتن اش بود تبدیل شدم به کسی که نشسته بود و خواهرش برایش آب پرتغال و کیک موز می آورد. تبدیل شدم به خواهر کوچک بی دست و پا. او برود سر کار و برگردد و من بمانم در خانه. همین طور تداوم در خانه ماندن.
برایتان بگویم که در نیویورک در محله ی کوئینز پیش ش. مقیم بودم. به موزه متروپولیتن رفتم. بخش هنرهای اسلامی. یک طور خیلی بدی تحت تاثیر ظرافت آثار اسلیمی قرار گرفته بودم. مثلا  از این که کل محراب یک مسجد را بریده بودند و در موزه گذاشته بودند. به جای خالی یک محراب مسجد قدیمی فکر می کردم که در آن موقعِِ محراب دزدی هنوز نمازگزاران درش نماز می خواندند. و خدا شاهد است من خودم از این که در موزه ای در نیویورک چنین موضعی را بگیرم تعجب کرده بودم.
تمامش این نبود. بعد در موزه ی موما، موزه ی هنر مدرن، یکهو با چیزی آشنا شدم که به هیچ وجه برایم قابل هضم نبود. ماجرا، ماجرای یک فایل صوتی بود. فایل صوتی ای که مونا هاتوم، آرتیست در تبعید و مهاجرت با صدای خودش ضبط کرده بود. از نامه ای که مادرش برایش نوشته بود. نامه را بلند خوانده بود و ضبط اش کرده بود. مادرش چه می گفت؟ مادرش به او می گفت که در آخرین دیدارشان ، برای بار اول در باب چیزهایی باهم حرف زده بودند که پیش تر هیچ گاه در موردش حرف نزده بودند. مادرش گفته بود که چه طور مانند دو خواهر باهم حرف زده بودند. و برای من چه اتفاقی افتاد؟ معلوم است. من یاد تهران افتادم. یاد تهران افتادم وقتی با مادرم گفتگویی عمیق و احساسی داشتم. ماجرا این است: صرف این که دلت برای مادرت تنگ شده باشد، هر نامه ای از هر مادری می تواند دوباره اشک ات را در بیاورد. بعد بعله! من دوباره شروع کردم آبغوره گرفتن. بعدش هم همین طور، با ش. رفتیم فیلمی فیلیپینی دیدیم و باز هم اشک ریختم. انگار که شیر اشک هایم باز شده باشد. از آن به بعد نیویورک و وضعیت کمیک سرخپوست ها همین طور مرا غمگین و غمگین تر می کرد.
و دوباره اندیشیدم که چه در آن بار در بروکسل، که گذارم به دو ایرانی افسرده ی بدبین افتاد و آن دو از مهاجرت حرف زده بودند و بعد یک آبجوی دیگر و آن طور بالا آوردن من در دستشویی و همه جا؛ چه آن بار در آمستردام که سوار دوچرخه بودم و افکار منفی بر من سوار بود و آن طور با ماشین پارک شده تصادف کردم؛ و چه در موزه هنرهای مدرن نیویورک که شرحش رفت؛ در همه حال وقتی خود را ول کردم از دست رفتم. فکر کردم که دیگر هیچ گاه نباید خود را ول کنم. من در آستانه ی ساعت ها گریه کردن بودم، در حین سفری که هیچ قصدی جز تفریح و شادی نداشت. می بایست حداقل نکات غمگین کننده ی سفرم را نادیده می گرفتم.
بعد صبح شد. هنگام بیدار شدن غر می زدم به ش. که نمی خواهم بیدار شوم و نمی خواهم بروم از بلیت اتوبوسم به ریچموند پرینت بگیرم. ش. بی درنگ شروع کرد به مسخره کردن من. در لابلای مسخره کردن اش به من گفت: فلانی! بلند شو از جایت! ببین فلانی! «رفتن رسیدن است.»
و او این حرف ها را همین طوری می زد. انگار که می زند تا کلیشه ها و حرف های شعاری را به سخره بگیرد. تنها اشتباهش این بود که متوجه حال کلیشه زده ی مخاطبش نبود. گیرنده ی این شعار ها که بود؟ ش. این حرف ها را به کسی می زد که ساعت ها از فقر سرخپوست های محله ی کوئینز نیویورک بغ کرده بود، با وضعیت غمگین عشق از دست رفته اش، با سانتیمانتالیسم بعد از خروجش از تهران که بدجور گریبانش را گرفته بود، با صدای غم آلود هاتوم که از روی نامه ی مادرش می خواند، با بهرام گور که با معشوقه هایش در بخش ایران و آسیای متروپولیتن آبتنی می کرد و پایین تصاویر آبتنی اش اشعاری نوشته شده بود که هیچ کس در آن سالن آن اشعار را نمی فهمید.
این حرف ها را به من می زد و من با خود فکر می کردم، فلانی! اول این که اگر ول کنی از دست می روی، و دوم این که رفتن رسیدن است.