March 19, 2014

Just A Reminder

 
 
 
«چرا فمینیسم در تهران حبل الورید است؟»
«1- انسان قوز نامرئی»
در برخی مکان های تهران باید سیاست محو و کمرنگ شدن را پیش می گرفتی و آرام و آهسته رفت و آمد می کردی. من به شخصه ترجیح می دادم حالا که شب است و میدان آزادی ام و از مردم می ترسم، قوز کنم. یا حالا که ظهر است و  میدان ولیعصرم و از گشت ارشاد می ترسم قوز هم بکنم. در قوز کردن صداقتی وجود داشت که در محکم و استوار قدم زدن وجود نداشت. بعد می رفتی دانشکده، یک گوشه ای مخفی می شدی و قوز می کردی، سیگار می کشیدی. آخر هفته سرتان خلوت است؟ چه خوب! می توانیم همدیگر را ببینیم؟ چه خوب! برویم یک گوشه ی تاریک در خانه ی فلانی که ننه باباش نیستند سیگار بکشیم و قوز کنیم؟ بسیار عالی. پیشنهاد من؟ دیگر هیچ گاه قوز نکنید.
«2- تخت خواب های تنگ»
من عاشق تیپ بندی امور و حرف زدن در بابش هستم. یکی از تیپ هایی که حداقل در زندگی شخصی ام زیاد تجربه اش کردم تیپ «خیلی مرد-خیلی شکننده» است. این تیپ را می شود راحت پیدا کرد، اما معمولا در رابطه های شخصی و در گروه های مختلط جنسیتی بروز می یابد. از یک طرف یک جور خاص خیلی شکننده ای، کوچک ترین چیزها می تواند مردانگی این تیپ را به باد دهد. مثالش می تواند ناتوانی در باز کردن درب شیشه ی مربا باشد. خیلی خیلی ساده. از طرف دیگر، چون کارمندی که هر روز ساعت هشت صبح باید کارت ورود بکشد، آن ها هم باید مردانگی شان را اثبات و تمدید کنند. شما چه طور یک چیزی را اثبات می کنید؟ این تیپ ، از حرف زدن بی وقفه برای اثبات خویش مدد می جوید. ممکن است ساعت ها با افراد این تیپ وقت بگذرانید و به این فکر کنید که چه طور ممکن است فرد مقابلتان از حالت چهره تان، و از جمله های کوتاهِ بی ربطِ وسط مکالمه تان نفهمد که در حد مرگ بی حوصله شدید. پیشنهاد من؟ همان جا زبان بگشایید و بگویید چه قدر حوصله تان سر رفته است تا مثل من بعدها مجبور به انتشارش در وبلاگتان نشوید.
این تیپ از انسان ها، با مشکلاتی که با مردانگی شان دارند، به راحتی می توانند فمینیسم را بیاورند جلوی صورت تان. کافی است در نزدیکی سه مورد از این انسان ها باشید تا بتوانید با برخی آرمان های فمینیسم همزادپنداری کنید.
«3- صاحبان سخن»
بسیج دانشکده علوم اجتماعی یک پدیده ی درخشان بود. خیلی ها بسیج دانشکده ی علوم اجتماعی را نرم و نازک و دست به قلم تلقی می کردند. اما وجه مشخصه ی آن برای من، طنز قوی شان بود. آن ها می توانستند دغدغه های جدی اجتماعی را به بهترین نحو به ابتذال بکشانند. مثلا، فعالان جنبش سبز را پفک-خور می نامیدند. یا این پوستر بالا می توانست کار آن ها باشد. قابل تصور است برایم که این آدم ها وقتی سر کار بروند، چنین پوسترهای جمعیت شناسانه ای از دلش در می آید. آن ها بی شمارند و متنوع. اما فمینیست بودن من به طنز بسیج دانشکده محدود نمی شد. دامنه اش به طنز کامران نجف زاده و طنز مجری های صدا و سیما، به پوسترهای درون شهرها، به ادبیات رسمی، و در نهایت به لبخند حراست و خانم حجاب ها می رسید. پیشنهاد من؟ هیچ ایده ای ندارم.
 
 
در واقع جالب ترین وجه محل جدید زندگی ام، رهایی نسبی ام از فمینیسم است. این عبارت پارادوکسیکال است چرا که فمینیسم خود همیشه برایم رهایی بخش قلمداد شده است. اما منظورم از رهایی نسبی چیست؟ فمینیسم دیگر در وین مرا خفه نمی کند. در تهران فمینیسم همه جا می توانست گلویم را بفشارد. کار، محیط گرم جامعه، ...
مثلا یک شب می شود مست و پاتیل با قدم های گنده، نیمه های شب، تنها، در یکی از مناطق وین که ای، بد نیست، اما خوب هم نیست، راه رفت. که شاید به ذهن آدم برسد چه کار کنم و چه کار نکنم. باید بترسم؟ می توانم راحت هدفونم را در گوشم بگذارم؟ بعد می شود فکر کرد هه، این جا تهران نیست. می شود قدم های استوار تلو تلو خوران برداشت به سمت خانه.