October 17, 2013

One By One

 
 
من در جایی دیگر زندگی می کنم و نمی توانم دغدغه های درست و حسابی جذابی برای تهرانی ها داشته باشم. می توانم از دیده هایم حرف بزنم. مثلا از رفتن به بروج و دیدن همان بناهای تاریخی که فیلم «در بروج» در آن ساخته شده بود. یا می توانم همه چیز را با تهران مقایسه کنم؛ مثلا بگویم چه طور قوانین سفت و محکمی برای خانه سازی وجود دارد در بروج؛ بر خلاف تهران که ملغمه ای از منظرهای بدترکیب ناهماهنگ کنار هم است. نه من این طور نبوده ام؛ این شهرها و این لکچرها مرا حساس کرده اند به ظاهر و آرایش شهری.
می توانم تعریف کنم که چه طور بافت تاریخی همه ی شهرهای بلژیک را یک جور می بینم. این را یک بار به پسرک هلندی گفتم. نگاهم کرد با پوزخند که انگار: «درست است که معماری نخوانده ای، اما چشم که داری، نداری؟» من هم ادامه ندادم که بگویم چه طور نمی توانم تشخیص دهم چی به چی است. چرا که از یک دنیای دیگر آمده ام. برایم ساختمان ها مثل آسیایی ها برای شماست که فکر می کنید همه شبیه هم اند.
یا این که کس و شعرهای صنایع دستی ای که در اصفهان یافت می شود را جاهای دیگر هم دیده ام. دو یورو، سه یورو. همان چیزهای کوچک به درد نخور سوغاتی. از همان ها که من دیروز برای بهترین دوستم و خواهرم خریدم. وقتی زیر باران در میدان بزرگ بروج راه می رفتم از این مغازه به آن مغازه که هم کلاسی هایم از بار بیرون بیایند؛ سوار قطار شویم و برویم خانه. یک سیستمی هست که همه مان باهم بلیط های ده سفره بین شهری می خریم و این در پاچه مان می کند که همه باهم برگردیم از گردش های علمی.
می توانم برایتان بگویم که در بروج زنی شصت ساله دیدم  سوار بر دوچرخه که سیگار می کشید. یا اینکه حداقل پنج بار تذکر جدی گرفته ام از فروشنده ها و پیشخدمت ها که: «یکی، یکی!» هر بار هم می خواستم بگویم نمی فهمی پنج ماهه به دنیا آمدن از دنیایی دیگر یعنی چه؟