March 19, 2015

با مادرت حرف بزن

رو می کنی به مادرت. مادر من از مدار خارج شده ام. مادرت چه خوب تو را جدی نمی گیرد. باشد عزیزم. بیا این ظرف میوه هایت را بخور. مادر ببین همه ی کارهایم روی هواست. می گوید داری زندگی می کنی عزیزم. زندگی که فقط آن چیزها که تو می خواهی و نمی شود نیست. بعضی اش آن چیزی است که تو نمی خواهی و شده است. سرم را می اندازم پایین. معلوم است می خواهم چه بگویم. مادر من خسته شده ام از زندگی.
مادر حوصله اش از این نق زدن ها سر نمی رود. در دلش می خندد شاید. در ظاهر فقط با تعجب نگاه می کند. یا در دلش می گوید حتم دارم پریود شده ای. نه مادر پریود نشده ام. جنینی مرا از پا در می آورد و مرا به حرکت می اندازد. امعا احشایم قد هزار سال در این یک ماه کار کرده است. در هر بغل کردنی، در هر بوسه ای، تکانه هایی در امعا احشایم حس می کنم. این همان جنینی است که شیپور مرگ و زندگی را متوالی و بی قاعده، پشت سر هم می زند.
ظرف میوه را نگاه می کنی. دلت می خواهد اشیا و موادی از جهان خارج وارد بدنت شوند؟ دلت می خواهد اگر هم وارد می شوند مثل دود معطر صحراهای مرکزی فلات ایران همان طور با تب و تاب خارج شوند از ریه هایت. حتی با سرفه. که معلوم شود نمی خواستی شان. من به هیچ چیزی خوش آمد نمی گویم مادر. تو خوش به حالت که می توانی خوش آمد بگویی. که خوش آمد گفته بودی به من هم. بیست و پنج سال پیش. هر چند بی حوصله.
مادر بیا کمی درست ترم کن. مادر نگاهت می کند. به نظرش بی نقص می رسی. می گوید خوبی عزیزم. می گویی نه، درست ترم کن. دستی به سرت می کشد که خیالت راحت شود.

February 1, 2015

This Bed

بعد از تو تخت تمام می شود.
مادرید شروع می شود و دنبال خانه گذاشتن؛
خانه بدود و من به دنبالش؛
تخت بدود و من به دنبالش؛
تو بدوی و من پای لپ تاپم.
بعد از تو تخت تمام می شود.
یه هیچ دادگاه صالحه ای نرویم.
همین جا محاکمه و تنبیه و  قصاص کنیم.
دفاعیه نشانت بدهم؟
باشد.
من تهران را ترک می کنم،
که ترک کرده باشم تهران را؛
و ترک کرده باشم تو را.
و بروم پی کار و زندگی ام،
لانه و خانه بی تخم بماند؛
لانه و خانه بلا سرش بیاید؛
لانه و خانه ظریف و باد-بردنی است.
 

December 27, 2014

The kid in the dream


انگار معلمی باشم که مقنعه اش کج شده و مانتوش گچی است،
و هنوز شاگردان نفهمیده اند فیزیک نور چیست
و هنوز شاگردانش درکی از شکست نور ندارند
و آن شش حالت جذاب تابش نور به عدسی محدب
چنگی به دلشان نمی زند؛
گاهی بیچاره می شوم.
ابروانی نزدیک چشم ها.
خط هایی بر پیشانی.
 هر واقعیتی اشک بار می شود.
سرم را پایین می گیرم و کار می کنم.
راستی بچه در خواب هایت چند سال دارد؟

ماجراها چه زود به تختخواب می کشد
خانه خالی و دختر هجده ساله در خانه می دهد تختخواب
دختر شوکه می شود قطره ای پخش صورتش
دختر موهای تن پسر برایش عجیب است
دختر خانه ی خالی و تختخواب برایش عجیب شده است
دختر تازه شصتش خبردار شده است
اما دارد خودش را راضی می کند

 بچه در خواب هایت چند سال دارد؟

خیلی طول نکشید که چشمان آبی روشن اش،
صورت سپید بی رنگ دانه اش،
طعم گرم قرمز و اشک به خود گرفت؛
انگار آفتاب به انار خورده باشد.
و کسی که او برایش اشک می ریخت
تلاش کرد انزجار را در صورتش نشان ندهد
بازوش را گرفت و فشرد
مبادا هم را بغل کنند و صدای گریه و خیسی اشک به او نزدیک تر شود
از لابلای گریه گفت: «اح..مقا..نه است که گر..یه می کنم.»
پاسخ گرفت طوری نیست، آرام باش، پیش می آید.

بچه در خواب هایت چند سال دارد؟
ایستاده در موزه ی متروپولیتن نیویورک
نگاه می کند به تکه ای از محراب
که کنده شده از مسجدی تاریخی، خدا می داند کجا،
غم انگیز نیست مسجد بی محراب؟
خوب است که نیویورکیم،
و چشممان به مسجد بی محراب نمی خورد
وگرنه دل خون تر از این بودیم

مگر بچه ها در خواب باید چند سال داشته باشند؟
مگر می شود بچه ها هفت ساله باشند در خواب؟
هفت سال پیش چه شد که  بچه به دنیا آمده است و ادامه دار شده است
مانند رویای امتحان حسابان

 

November 24, 2014

Kid's point of view

 
یادم می آید وقتی شمال شرق پرت تهران زندگی می کردیم، مادرم دست مرا می گرفت، می کشید و همه جا می برد. مثلا یکی از جاهای خوش گذرانی برایم همین پل سیدخندان بود. پل سیدخندان پر از بوق. بوق های زیاد و ممتد. و عتیقه فروشی ها و جوجه رنگی هایی که در پیاده رو به فروش می رفتند. می شود کی؟ می شود بین سال های 71 تا 76.  از همین بارها، خاطرم هست یک بارش رفته بودیم درمانگاهی که مال ارتش بود. آن جا آقایی بود که خیلی خوشرو با مادرم حرف می زد. مادرم خیلی خوشگل بود و هست. یعنی کاش من قیافه ام به مادرم رفته بود. #با احترام به پدرم. در درمانگاه،  من چون ارتفاع دیدم کوتاه تر از آن دو بود طبیعتا با موزاییک های لیز و براق خوش می گذراندم یا مثلا با جیب مانتوی مادرم بازی می کردم. مادرم مانتوی بلند و گشاد اپل دار مخمل طوری پوشیده بود که خب مال مد همان روزها بود.
کمی که گذشت دستم آمد مادرم برای استخدام آن جاست. فهمیدم قرار، مصاحبه ای کاری است. من چه کردم؟ خب من مانند تمام بچه های دماغویی که جلوی فعالیت مادرشان را می گیرند و خانه نشین شان می کنند پاهای مادرم را بغل کردم و خوب یادم می آید فقط به این فکر می کردم که وقتی از مدرسه به خانه بازگردم دیگر مادرم آن جا نیست و چه کسی قرار است به من غذا بدهد تا کوفت کنم. حالا بگذریم که کمی گریه هم کردم همان جا. در راه برگشت به خانه، او با همان صدای آرام و مهربانش، نظر کودک شش هفت ساله اش را  در باب شغل احتمالی اش پرسید که طبیعتا منفی بود.
بعدها مادرم با آن آقای لاسو تماس گرفت و به او گفت که متاسفانه هزینه ی رفت و آمدش نمی ارزد به درآمدی که خواهد داشت و بچه (ی دماغویی که) بی مادر خانه می ماند. از تلاش های دیگر مادرم برای اشتغال هم خبری ندارم. فقط می دانم چند باری که آمار بیکاری و اشتغال را از تلویزیون پخش می کردند، اشاره ی درستی کرد به این موضوع که زنان خانه دار جزو این آمار محسوب نمی شوند.

October 1, 2014

On Magic


من نمی دانم با چه کسانی باید معاشرت کرد. یعنی آدم کف دستش را که بو نکرده است. خیلی ها را باید امتحان کرد تا فهمید چه شکلی اند. معمولا هم طوری نمی شود اگر آدم دل بدهد به معاشرت با غریبه ها، مگر این که بدشانس باشد و آدم ناتویی گیرش بیفتد که ضررهای مالی-جانی جبران ناپذیری بهش بزند. اگر می گویم ضرر جانی جبران ناپذیر منظورم تجاوز است و اگر می گویم ضرر مالی جبران ناپذیر هیچ منظور خاصی ندارم. فقط می خواهم بگویم که به جنبه ی مالی هم توجه می کنم.
من اما خوب می دانم با چه کسانی نباید معاشرت کرد. البته که این آدم ها خصوصیات خاصی ندارند. نه شاخ. نه دم.  اما خب این ها همان هایی هستند که معاشرت باهاشان احساس تنهایی آدم را افزایش می دهد. یک بار دیدی شان و فکر می کنی اگر ادامه دهی تنهاتر می شوی. انگار که نقض غرض معاشرت باشند. اصلا هم نمی خواهم پیچیده اش کنم؛ می روی سر قرار با یک غریبه یا یک آشنای دور. می بینی اش. موضوعات مختلف می آیند و می روند؛ مسافرت، کشورتان، تحصیل و شغل تان، علایق و خوش گذرانی هایتان، و دغدغه های سیاسی تان. بعد همان طور که حرف می زنید تنها تر می شوی. انگار که دم خانه ات ایستاده ای و دست تکان می دهی برای سرنشینان ماشینی که تو را ترک می کنند. دست تکان بده! تنهاتر شدن همراه با این است که بعد قرارت به نزدیک ترین اغذیه فروشی بروی و با طعم آشنای فلافل وقت بگذرانی. یا چه می دانم به تخت پناه ببری. خواب و غذا. نه برای این که این آدم خیلی با تو فرق دارد.  بلکه شاید برای این که تو نمی توانی در جعبه ی این آدم جای بگیری. یا نمی توانی خودت را بهش نشان بدهی. انگار همیشه چندین عضو از بدنت زیر پارچه های بزرنتی پنهان است. نمی توانی فقط بشوی پارتنر سکس اش. یا نمی توانی تنها با او بحث های فلسفی انجام دهی. می خواهی بسته های کوچکی از زندگی را با او به اشتراک بگذاری. بسته های جادویی شور و شوق و طنز.
و این بسته های جادویی از بازماندگان اتفاقات جادویی اعصار گذشته اند. چیزی شبیه زعفران یا سایر چیزهای جادویی.