August 30, 2014

Being Passive

ز. جان،

من چند روز پیش با صدای دعوا و فحش صاحبخانه ام بیدار شدم. یعنی خوابیده بودم روی تخت شنیدم دارد مثل چی فریاد می کشد سر پسر هفت ساله اش. در ادامه، صدای زدن و گریه هم آمد. کمی گوش کردم اما منگ خواب بودم و خوابم برد. بعد که ساعت ده از خواب بیدار شدم در آشپزخانه دیدمش و گفت فلانی من نمی دانستم تو خانه هستی. من جواب دادم که ساعت سه پس از نیمه شب آمدم خانه. گفت اگر می دانستم آن طور سر و صدا نمی کردم. من هم گفتم بله، شنیدم چه قدر عصبانی بودید. و  خجالت کشید و حرف هایی زد در باب این که چه طور متوجه نمی شود من می آیم و می روم چون بی سر و صدا آمده بودم. کمی خایه مالی اش را کردم که می فهمم چه قدر سخت است با بچه ها کلنجار رفتن، اما خب به نظرم زیاده روی کرده است. مکالمه مان تمام شد، ولی باز دلم خنک نشد. دیروز دوباره در هال دیدمش و به رویش آوردم که حالش بهتر شده است یا نه.  گفت آن روز، بچه ها خیلی رفته بودند روی اعصابم. به حرفم گوش نمی دادند و توی رویم در می آمدند. ازش معذرت خواهی کردم که دخالت می کنم اما گفتم که دلم برای آرمان سوخته است. گفت خودم هم دلم سوخته است. وضعیت کمیکی داشتم؛ صاحبخانه ام خیلی حرصم را در آورده بود. مرا در این موقعیت اخلاقی قرار داده بود که فکر کنم آیا باید از خواب بیدار شوم، از اتاق خارج شوم و بروم بگویم پسر هفت ساله ات را نزن یا نه. آن روز صبح من از تخت جدا نشده بودم. یادم  می آید به خودم نهیب زدم «تنِ لشِ بی اخلاق» و گرفتم خوابیدم. با تمام سر و صداها و با صدای آرمان که گریه می کرد و می پرسید چرا می زنی.
سناریوی اول این است که می رفتم بیرون از اتاق و  می گفت به تو چه. می گفت برو دختره ی پررو ی پپه. اما خب خیلی غیر محتمل است چون اصلا صاحبخانه ام نمی دانست من آن روز صبح خانه بودم. احتمالا شوکه می شد و شروع می کرد با من حرف زدن؟ کسی نمی داند. سناریوی دوم این است که می رفتم بیرون و صاحبخانه ام دست بر می داشت از زدن پسر هفت ساله اش.
اگر بخواهیم درست قضاوت کنیم همه ی تقصیرات از من بوده است. من، تن لش ام را بلند نکرده بودم خودم را ظاهر کنم. می توانستم بروم بیرون از اتاق و بپرسم چه شده. می توانستم بپرسم چرا آرمان دارد کتک می خورد. می توانستم عاملی در اخلال فرایند کتک زنی باشم. که نبودم. که نرفتم. که نپرسیدم. حالا که ماجرا تمام شده بود هی هر روز دلم می خواست ببینمش و یک نیشی بهش بزنم. هر کاری هم می کردم حرصم خالی نمی شد. برای تو هم احتمالا پیش آمده، آدم در موقعیت هایی گیر می افتد که جسارت اش را ندارد، یا حوصله اش را ندارد، یا می ترسد، و تنها واکنش اش انغعال است. موقعیت که تمام می شود و می گذرد، هی دلش می خواهد سرش را بگیرد بالا و جوری انفعال اش را جبران کند. که نمی شود. زمان گذشته است و  آن جا که می بایست بایستد روی مواضع اش، نایستاده. کون لق اش.
ارادتمند و پشیمان،
سایب شماره بیست و دو

پ.ن: لینک این مجسمه

 

August 2, 2014

On Inertia



به سین:

تاثیر قرص هاست که خوش خنده شده ام، وگرنه هنوز سوگوار-ات بودم.
دو سال سوگواری کافی ام نبود. سه سال بس است؟
چهار سال؟ سرِ چهار سال بهت می رسم؛ سر پنج سال ول ات می کنم؛
هی! فانتزی های بلندپروازانه؛
تاثیر قرص هاست که بلند پروازی می کنم. وگرنه هنوز درگیر خاطراتت بودم.

می روم کپنهاگ، تو همین جا بمان؛
حیف است پایت را بیرون بگذاری، حیف است تکان بخوری.
برایت نامه نمی نویسم، بهت خبر نمی دهم،
احساساتم تکان دهنده است، حیف است تکان بخوری.

پ.ن: پیوند عکس این نوشته