November 24, 2014

Kid's point of view

 
یادم می آید وقتی شمال شرق پرت تهران زندگی می کردیم، مادرم دست مرا می گرفت، می کشید و همه جا می برد. مثلا یکی از جاهای خوش گذرانی برایم همین پل سیدخندان بود. پل سیدخندان پر از بوق. بوق های زیاد و ممتد. و عتیقه فروشی ها و جوجه رنگی هایی که در پیاده رو به فروش می رفتند. می شود کی؟ می شود بین سال های 71 تا 76.  از همین بارها، خاطرم هست یک بارش رفته بودیم درمانگاهی که مال ارتش بود. آن جا آقایی بود که خیلی خوشرو با مادرم حرف می زد. مادرم خیلی خوشگل بود و هست. یعنی کاش من قیافه ام به مادرم رفته بود. #با احترام به پدرم. در درمانگاه،  من چون ارتفاع دیدم کوتاه تر از آن دو بود طبیعتا با موزاییک های لیز و براق خوش می گذراندم یا مثلا با جیب مانتوی مادرم بازی می کردم. مادرم مانتوی بلند و گشاد اپل دار مخمل طوری پوشیده بود که خب مال مد همان روزها بود.
کمی که گذشت دستم آمد مادرم برای استخدام آن جاست. فهمیدم قرار، مصاحبه ای کاری است. من چه کردم؟ خب من مانند تمام بچه های دماغویی که جلوی فعالیت مادرشان را می گیرند و خانه نشین شان می کنند پاهای مادرم را بغل کردم و خوب یادم می آید فقط به این فکر می کردم که وقتی از مدرسه به خانه بازگردم دیگر مادرم آن جا نیست و چه کسی قرار است به من غذا بدهد تا کوفت کنم. حالا بگذریم که کمی گریه هم کردم همان جا. در راه برگشت به خانه، او با همان صدای آرام و مهربانش، نظر کودک شش هفت ساله اش را  در باب شغل احتمالی اش پرسید که طبیعتا منفی بود.
بعدها مادرم با آن آقای لاسو تماس گرفت و به او گفت که متاسفانه هزینه ی رفت و آمدش نمی ارزد به درآمدی که خواهد داشت و بچه (ی دماغویی که) بی مادر خانه می ماند. از تلاش های دیگر مادرم برای اشتغال هم خبری ندارم. فقط می دانم چند باری که آمار بیکاری و اشتغال را از تلویزیون پخش می کردند، اشاره ی درستی کرد به این موضوع که زنان خانه دار جزو این آمار محسوب نمی شوند.