May 25, 2014

The return


 من به تهران باز خواهم گشت  و در این باره خیلی هیجان زده ام. یادم می آید به دوستم میم، وقتی در منجلاب عشقی بیهوده بودم، می گفتم می ترسم از این که از تهران بروم و رابطه ام را از دست دهم. او پاسخ داده بود صرف تجربه کردن احساسات شدید، یعنی تجربه ی یکی از پیچیده ترین بازی های مغز انسان. من عاشق تهران نیستم اما احساسات پیچیده ای در بابش دارم. همیشه داشته ام. دفعه ی قبل، پیش از سفرم به تهران، شب ها وقتی به تهران فکر می کردم خوابم نمی برد. هیجان زده می شدم و غرق در سوغاتی هایی که باید بخرم، کارهایی که باید بکنم، حرف هایی که باید بزنم.
چندی پیش یکی از دوستانم در فیسبوکش نوشته بود چه طور کسانیکه خارج رفته اند و خارج براشان عادی نشده است خیلی مسخره اند. مثل کسانی که پول دارند و به پول عادت نکرده اند. همان طور مسخره. اما خب خیلی فرق می کند. اولش که درگیر مطابقت به محیط هستی. بعد لایف استایل ات می شود همانی که هم کلاسی هایت دارند. به دلیل ساده ی این که همه جا راحت تر است لایف استایل اطرافیانت را داشته باشی. بعد که خوب باهاشان تفریح و زندگی کردی باز هم میبینی نمی توانی عادت کنی. برای من که واضح است چرا. من نمی توانستم خارج را برای خود عادی کنم چرا که می دانستم باید بازگردم به تهران. مثل این است که جایی زندگی کنی و نکنی. چیزی را داشته باشی و نداشته باشی. من دلم نمی خواهد مهاجر باشم. احتیاج دارم چرندیاتی که اینجا خوانده ام را جوری به کار بگیرم. من به درد اینجا نمی خورم.
اما این روزها فکر می کنم چرندیاتی که اینجا می خوانم هیچ به درد تهران نمی خورد. این واژه ی بومی سازی بود که خیلی ازش نفرت داشتیم؟ این محافظه کاری که همیشه فحشش می دادیم؟ شده ام همان. نمی توانم حتی تصور این را بکنم که با متریال اینجایی ها چیزی آن جا بسازم.
در ادامه این که همه ی این ها جدا از احساساتی شدن است. احساساتی شدن مقوله ای جدا می خواهد. مگر آدم از چه ساخته شده است؟ یک مشت هورمون و عصب و بافت. مثل این که پنگوئن ها را ببرند استوا. خیلی دلچسب نیست.
 

No comments:

Post a Comment