شب خواب دیدم مادرم بیرون از اتاقم است. می روم بهش می گویم مامان بیا. می آید درون اتاقم. بهش می گویم بیا بنشین روی صندلی. و می نشیند. و بعد می گویم، مامان، می خواهم حرف هایی بهت بزنم. و یادم نمی آید چه بود. فقط می دانم نشست و به حرف هایم گوش داد. این خواب ها، همان خواب هایی هستند که فروغ فرخزاد می گفت از ارتفاع ساده لوحی شان پرت می شوند.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
کلیدواژه ها
تجربه شخصی
تهران
خاطره
چراغ های رابطه
بروکسل
مهاجرت
مادرم
خانه
شعر
فمینیسم
خواب
مسافرت
نود و یک
وین
چاقی
بازارچه خوداشتغالی
جغرافیا
حجاب
خانم حجاب
دانشکده علوم اجتماعی
علم خواب
فروغ فرخزاد
نامه
نیویورک
کودکی
گشت ارشاد
گم کردن
آزارجنسی
اسکایپ
اقلیت
انگشت نگاری
بروج
بهمن کوچیک
تاناکورا
تایمز اسکوئر
تخت
ترافیک
تز
جادو
جامعه شناسی
راشامون
ریچموند
سال هشتاد و نه
سیدخندان
شب
شغل
شهر
عید
فرزانگان
فلاح
قرص لاغری
مادرید
مجیدیه شمالی
محله موزه
مستی
مونا هاتوم
نظم
ویکیپدیا
پدرم
کپنهاگ
گیشا
یلدا
No comments:
Post a Comment