April 28, 2014

Consider Tehran-1



ذهن انسان توانایی بی سابقه ای در یک دست کردن خاطرات دارد. مثلا من یک موقعی فکر می کردم  که، ای داد بی داد! عشق از دست رفته ام، و رابطه ی استثنایی ام و فلان و بهمان. بعد که با مداقه ی بیشتر نگاه می کنیم شاید ببینیم که نه حاجی، آن موقع هم که در رابطه ات بودی هی به ساعت نگاه می کردی، هی دو دو تا چهار تا می کردی که فلانی را ببرم فلان مهمانی؟ رو کنم اش در فلان جمع، یا مهره های دیگرم را می سوزاند؟ یا مثلا فکر می کردی این چرا این شکلی است؟ چرا حرف های مرا نمی فهمد؟ کی من کسی را پیدا می کنم حرف هایم را بفهمد؟ چرا این پسرها شبیهِ دوست های دخترِ آدم نیستند؟ یعنی هیچ وقت نمی شود کسی را پیدا کرد که زبان آدمیزاد -که زبان من است- را بفهمد؟  این ها را گفتم چون خودم برای دراماهای کلیشه ای غش می کنم. اما، یک دست کردن، محدود به رابطه نمی شود؛ تهران را در نظر بگیرید!
خیابان های تهران را که در نظر بگیرید سرشار است از تجربیات متنوع خوب و بد. 
 ما از یک سنی که بزرگ تر شدیم، یکی دو نفر از هر جمعی، ماشینِ ننه باباها زیر پایش بود. ما وقتی درون ماشین بودیم، یک بار مثلا از ترافیک و گرما سرخ و کبود می شدیم؛ برعکس، یک بار چون می خواستیم با «کراش» مان حرف بزنیم توی ماشین، ترافیک آب به آسیاب مان می ریخت. این طور بود دیگر. ماشین سواری تفریح بیهوده ی بی سر و تهی بود.
اما مواقعی هم بود که در خیابان می گذشت. خیابان خوب بود. کافه داشت. پارک داشت. سینما داشت. تئاتر گران بود. کناره های خیابان چمن داشت که می نشستیم رویش. خیابان خوب بود اما ترسناک هم بود؛ خیابان گشت ارشاد داشت.
من پیش تر گفته ام که گشت ارشاد باعث می شد چه طور بترسیم و فرار کنیم و این حرف ها. حالا حرفم را پس می گیرم. هیچ هم این طور نبود. دوران نوجوانی مان خیلی غر می زدیم سر گشت ارشاد. بعد از یک مدتی به عنوان عضوی از خانواده مان پذیرفتیم اش. یاد گرفتیم چه طور ساپورت بپوشیم اما هوشیاری مان در خیابان آن قدر برود بالا که چهار تابستان با دامن، و چهار  زمستان با بوت و ساپورت گیرِ خانم-حجاب ها نیفتیم.  این طور شد که هر روز، حرفه ای تر و حرفه ای تر شدیم. یادم می آید که هرچند همدلی مان را با جوان تر ها از دست نمی دادیم، اما گشت ارشاد برایمان مسئله ی قابل توجهی نبود. عمدتا وقتی می خواستیم ذکر مصیبت های رفته کنیم، یادی هم از گشت ارشاد می کردیم. یاد گرفته بودیم چه طور فرار کنیم.  گاهی هم فرار نمی کردیم و دل به دریا می زدیم؛ اما آن موقع ها که دل به دریا می زدیم باید حواس مان به برنامه زمانی فامیل درجه یک مان هم می بود که اگر گیرمان انداختند، بیاید ما را با یک مانتوی بلند و شلوار از بازداشتگاه مخصوص شان در بیاورد.
من یک خواهری هم دارم که خیلی شجاع تر و خلاق تر از من است. بارها شده خانم حجاب ها را که قدشان معمولا کوتاه تر از اوست هل داده، و در ترافیکِ تهران، میانِ ماشین ها گم شده؛ یا شروع کرده است به جیغ و هوار کشیدن و کولی بازی.
بعضی ها تنها می فهمند گشت ارشاد چیست؛ بعضی ها می فهمند چیست و قسر در می روند.

 

1 comment: