July 21, 2013

The Weeper Children Of An Adult's Memory



1.«داستان رونمايي از من در شهري ساحلي»
مي خواهم برايتان از چهار-پنج سال پيش بگويم، وقتي كانديداهاي رياست جمهوري ساده دل تر از حالا بودند؛ وقتي دوست پسرها نيز و وقتي قضايا ساده لوحانه تر از حالا برگزار مي شد.
قرار بود من با دوست پسرم و دوستانش به شهري شمالي سفر كنيم. اين اولين مسافرت من با دوست پسرم، و اولين مسافرتم با يك پسر يا جمعي پسرانه بود. من مثل حالا و بي شباهت به حالا، فردي پررو در ذهن و خجالتي در ظاهر بودم. پنج-شش سال پيش حتي وضعيت ام از حالا هم وخيم تر بود. ممكن بود ساعت ها با افراد در جمع ها حضور داشته باشم اما نتوانم نيمچه دوستي اي با آن ها بسازم. من فردي خجالتي بودم كه نه دود و الكل استعمال مي كرد،‌ نه با دوست پسرش تا به حال به مسافرت رفته بود و نه برايش قابل تصور بود كه چگونه مي شود اين ديوار سفت و تخمي ميان خودش و ديگران را كنار بزند. 
با ماشين يكي از بچه ها به سمت همان شهر شمالي حركت كرديم. خانه ي آنجا، خانه ي دانشجويي سه-چهار پسر بود؛ خانه اي قديمي به سبك خانه هاي مازندران كه دو طبقه و طولي هستند. بعد از نيم ساعت فهميدم كه رفت و آمد دختران در خانه سخت و ممنوع است. يك بار وقتي در طبقه ي بالا روي راهرو راه مي رفتم و با تلفن حرف مي زدم، صاحبخانه ي كنجكاوِ دانشجويان، سايه ام را روي حائل پلاستيكي خانه مجاور ديد و بي درنگ، زنگ خانه اي كه ما در آن سكونت داشتيم را زد. آن موقع به اين هم فكر كردم كه از برجستگي هاي بدن يك دختر و طرز دم اسبي بستن موهايش مي توان فهميد كه سايه، سايه ي دختري است كه نبايد در خانه رفت و آمد داشته باشد. من چه انتظاري داشتم؟ شهري كوچك در استان مازندران، ‌5 سال پيش، وقتي همه پنج گل از حالا عقب مانده تر بودند. 
صاحبخانه ي كنجكاو وارد خانه شد و از پايين دستور رسيد كه دختران (من و دو دختر ديگر) بايد در جايي پنهان شويم. در اتاق آخري طبقه ي دوم، كمدديواري هاي بزرگي بود كه هر سه مان آنجا جاي گرفتيم. آن جا تنگ و تاريك بود و من از حس تحقير شدن چروك شده بودم، اما اين تمام ماجرا نبود. صاحبخانه ي كنجكاو براي رفع كنجكاوي اش به اتاق هاي طبقه ي بالا سركشي نكرد؛ او همان جا روي مبل نشست و پسران دانشجو در حال لاس زدن با وي،‌ سعي مي كردند قانع اش كنند كه بيشتر از اين پي ماجرا را نگيرد. صاحبخانه ي كنجكاو،‌ مردي بود با دماغ گنده ي عقابي، صورتي كه ريش دانه دانه اش كرده بود و لاغري خاصي كه مخصوص مردم خطه ي شمالي است. توصيفش مي كنم چون من او را ديده ام. وقتي ديدمش كه يكي از پسرها آمده بود كنار كمد و صدايمان كرد: «فلاني! بيا برويم پايين!» و من حجاب كردم. من خيلي بچه تر از اين ها بودم كه حجاب نكنم. شايد الان هم حجاب مي كردم. نه! حالا حتما نه اتاق را كه خانه را بدون حجاب ترك مي كردم. دم در حياط شالم را بر سر مي گذاشتم،‌ انگشت بيلاخم را به سمت صاحبخانه، باقي پسرها و دوست پسرم نشانه مي گرفتم و به دنبال يك خانه ي اجاره اي در شهر مي گشتم. حالا دستم در جيبم است. آن موقع، نوجوان بودم و بي دست و پا. هر چه مي كشيدم از كم حرفي و كم رويي ام بود. در نهايت من با روسري سبز -زردي گره زده دور گردن و گلو و مانتويي مشكي و شلواري برمودا به طبقه ي پايين رفتم. اين حركت چه معنايي داشت؟ اين حركت رونمايي از نامزد يكي از پسرها بود كه دوست پسر من باشد. من با ادبي بي-سابقه، براي صاحبخانه توضيح دادم كه با دوست پسرم نامزد كرده ايم. مناسك معارفه تمام شد. صاحبخانه گويي با بزرگ منشي خاصي حضور مرا بر جمع بخشاييد. من يك جاهايي بعض كرده بودم، و لبخند مداوم، عضلات صورتم را دردناك كرده بود.
 بله، حالا موقعيت فرق مي كند. اگر حالا بود هيچ وقت با آن جمع به مسافرت نمي رفتم. يا اگر مي رفتم آن طور مسافرت را بر خود زهرمار نمي كردم. بايد بروم به آن پنج شش سال پيش خودم و با انبر زبانم را كه ته حلقم گير كرده بود از دهانم بيرون بكشم.
2.«بچه ها مي ترسند،‌ بزرگسالان عصباني مي شوند.»
چندي پيش يكي از آشنايان «ده ساله» ي بهترين دوستم در بيمارستاني مورد دست مالي و آزار جنسي قرار مي گيرد. من و بهترين دوستم، ساعت ها در اين باب باهم حرف زده ايم. هميشه هم بغض عصبانيت كرده ايم و كينه در چشم هايمان حلقه زده است. هميشه مشت هايمان را گره كرده ايم و نقشه كشيده ايم كه روزي رو در رو مي رويم، آبروي اين جنايتكار را مي بريم و همان جا دهنش را سرويس مي كنيم. اما ما، بيشتر از همه نگران يك نكته ي ظريف در كل اين ماجرا هستيم. اين كه بچه ها مي ترسند و ما عصباني مي شويم. بچه ها، مانند پنج شش سال پيش من، تا تقي به توقي بخورد مي ترسند و بغض مي كنند. مثل منِ در كمد، خودشان را جمع مي كنند. شايد حتي اولش كه مردك در حال مالاندن سينه هاي بچه بود،‌ بچه كمي لبخند هم زد. يا شايد كمي خودش را كشيد كنار و عضلات صورتش از لبخند درد گرفت. شايد اولش چند بار گفت: «ببخشيد‌ آقا!... لطفا!... ببخشيد، لطفا!...نه!»

فكر مي كنم بايد مكانيسمي تعبيه كنيم در شهر تهران، و همين طور خانه هاي قديمي شهرهاي شمالي، كه با آتش زدن پر يا خواندن ورد خاصي،‌ آدم هاي سليطه اي مثل حالاي من،‌ بيايند كمك بچه هاي بي زبان و كمرو. بگيرند جاكش ها را، خانواده شان را جلوي چشم شان پياده كنند و دهن شان را...

July 14, 2013

The Master Napper




«من بيش از حد معمول در دوره كارشناسي ام واحد پاس كرده ام.» اگر با سيستم دانشكده ي سابق من آشنا باشيد، متوجه مي شويد كه واحد پاس كردن تنها يك معني خاص دارد: گذاشتن كون روي صندلي هاي سفت دانشكده در ساعات خاص و در نهايت گذراندن شب امتحان به جزوه خواني. 
اين را گفتم كه از در ديگري برايتان روده درازي كنم؛ در يكي از روزهاي زمستاني سال دوم دانشجويي ام، سه آزمون پايان ترم داشتم. شب قبل اش، وقتي فهميدم ديگر كاري از دستم ساخته نيست و حتي يكي از دروس امتحاني ام را هم كامل روخواني نكرده ام، عكس العمل هميشگي ام را حين گير كردن در مخمصه از خود نشان دادم كه به شرح زير است:
سريعا با خواهر، دوست، مادر، و يا دوست پسرم تماس مي گيرم. پاي تلفن در حالت بغض ماجرا را تعريف مي كنم. حالت گريان و پريشان من آن ها را شوكه مي كند و  در نتيجه، يا برايم به نحوي پول مي فرستند؛ يا مداركي كه در دست ندارم را به گوشه اي از شهر پيك مي كنند؛ يا خودشان را به من مي رسانند و يا در نهايت مي آيند دنبالم، مي برندم خانه. من اين طور بزرگ شده ام و با مشكلاتم دست و پنجه نرم كرده ام. در مورد خاص آن شب، بغض كردم و به دوست پسر سابق ام زنگ زدم. او تكليف يكي از دروس، كه خلاصه كردن كتابي چهارصد صفحه اي بود، را به عهده گرفت و كمي از بحراني بودن ماجرا كاست. بماند كه فرداي آن روز، من يكي از امتحان هايم را با ده و خايه مالي پاس كردم، و ديگري را افتادم.
سپس، روزگار گذشت و خواهرم از ايران رفت. پس از مدتي بازارم هم از رونق افتاد و دوست پسرهايم را مانند برگ خزان يكي يكي، رقصان و خرامان،‌ از دست دادم. اين شد كه در برخي شرايط مجبور شدم خود به تنهايي از پس ماجراها بربيايم كه برنيامدم و زندگي ام حالت كون گشادي اين چنيني گرفت. فهميدم ديگر جايز نيست خود را در شرايطي بگذارم كه ريسك در مخمصه افتادن اش بالاست. براي مثال سعي مي كنم از رفت و آمد بي مورد در شهر بپرهيزم؛ يا اگر نياز به جابجايي در شهر دارم حتما از آژانس استفاده كنم؛ هم چنين به جاي مدل قديمي رفتن سر كلاس ها و حلقه ها، با رايزني هاي زياد،‌ فايل هاي صوتي شان را به دست مي آورم. با مرور زمان، اين حالت عجيب كون گشادي در باقي امور زندگي ام هم رخنه كرد؛ مثلا امروز براي خويش كري مي خواندم كه؛ «ببينيم چند روز مي توانيم بدون استحمام زندگي كنيم.» يا ماه هاست به جاي خواندن كتاب، خلاصه كتاب و مقاله مي خوانم و به جاي خواندن مقاله هاي دشوار،‌ ساعت ها فيلم مي بينم. اين اواخر هم،‌ به جاي فيلم ديدن،  سريال هاي كمدي كم ديالوگ را انتخاب مي كنم. مي بينيد كه! صغري كبرايم هم ديگر تعريفي ندارد؛ خداحافظ زندگي مخمصه ها و استرس هاي شديد! سلام لش كردن هاي هميشگي با پاهاي تكيه داده به ديوار،‌ رو به سقف!

July 12, 2013

The Unsuccessful Trip




گزارشي از يك ديدار دونفره با "نفر سوم":
-آن چه اتفاق افتاد؛
روز چهارشنبه،‌ دو نفر، زمان مناسب حركت سفر را باهم هماهنگ كردند. نفر اول،‌ بيست و اندي سال دارد و دومي كه نامش نفر سوم است، سن اش در مرز بيست و هشت سالگي تاب مي خورد. صبح پنج شنبه سفر آغاز شد. در راه، پليس ماشين را نگاه داشت؛ خوشبختانه علت نگه داشتن، عدم رعايت نكات ايمني بود. بين شان موضوعاتي چند جمله اي و پراكنده مرور مي شد و پس از اولين بار استعمال علف، از معناي همان جملات اندك هم كاسته شد. كمي پس از ظهر،‌ دو مسافر در مقصد مستقر شدند. هوا ابري و سرد بود. براي تفريح و سرگرمي، مسافران 6 انيميشن كوتاه ديدند و 5 دست تخته بازي كردند. آن ها چهار فيلم را نيز براي ديدن انتخاب كردند كه مدت زمان نگاه كردن هر كدام به بيش از نيم ساعت نرسيد. به طور متوسط، هر يك ساعت يك نخ علف مصرف شد. كمي مانده به نيمه شب، آتشي براي يك ساعت برپا شد كه عمرش بيش از آن نمي توانست باشد. شب در سرما و صداهاي ممتدي كه سگ نفر سوم ايجاد مي كرد، سپري شد. دو نفر حوالي ظهر از خواب بيدار شدند. يكي از آن ها نيمرو درست كرد و ديگري ظرف ها را شست. طي دو ساعت، نظافت خانه به بهترين نحو انجام شد. دو نفر، وسايل خويش را جمع و جور كردند و به تهران بازگشتند.
- آن چه تنها براي راوي اتفاق افتاد.
روز چهارشنبه، احتمال دادم كه مسافرت آخر هفته به دليل يك هفته بي خبري از نفر سوم به كل لغو شده است. بالاخره ظهر چهارشنبه و شب آن پيغام هايي در جهت هماهنگي مسافرت در صبح روز پنج شنبه رد و بدل شد. صبح پنج شنبه سفر آغاز شد. به ندرت صدايي از من يا نفر سوم برمي خاست. اين امر ماجرا را سخت مي كرد. از ابتدا خودم را راضي كردم كه هيچ تلاشي براي معاشرت ناخودانگيخته و دستكاري شده نكنم؛ چرا كه قرار است مسافرت، مسافرت باشد و براي خوشگذراني. پس از كشيدن اولين نخ علف به دوردست ها،‌ به دره هاي چالوس پرتاب شدم. هم فشارم بسيار پايين بود و هم افكار منفي زيادي به مغزم هجوم آورده بودند. من توانايي خاصي در كار كردن با مغزم دارم. مي توانم راحت بفهمم مغزم در حال انجام چه كاري است. مثلا مي فهمم الان چه نقطه هايي از درون جمجمه ام بيش از همه فعال شده اند. يا اينكه، مي فهمم چه طور مغزم مرا بازي مي دهد يا مي پيچاند. با اين حال بسيار پيش مي آيد كه حتي در صورت تشخيص كارهاي مغزم نتوانم آن ها را كنترل كنم. چتي مرا در اين موقعيت قرار مي دهد. من حريف مغزم در چتي نيستم. هر چند، از تاختن بي پروايش گله اي ندارم. اين طور بود كه تمام راه، من و مغزم سعي مي كرديم حرف خود را به كرسي بنشانيم. من موضعي معتدل و خوش بين دارم. او بسيار لجوج، احساساتي، مهاجم و بدبين است. سخت است راضي كردن اش. وقتي به مقصد رسيديم، نفر سوم به درست كردن غذا، ور رفتن با سگ اش و تدارك ديدن امكانات مستقر شدن در اتاق پرداخت. به مقدار زيادي خودمان را به علف،‌ انيميشن، فيلم،‌ تخته و ورق بستيم. هنگام ديدن فيلم ها،‌ تماس هايي بدني بينمان شكل گرفت كه تكه تكه و بسيار محدود بود. تماس ها، گاهي تماما برايم دوستانه بود و گاهي تماما اروتيك به نظر مي رسيد. من بسيار چت بودم. پس از آن بود كه پنج-هيچ در تخته از نفر سوم باختم. ايراد كارم عدم توانايي شمارش سريع خانه ها بود! شب چوب جمع كرديم و سعي كرديم آتشي بي سابقه برپا كنيم؛ آتش خروشان و كوته عمر بود. شب، انگار هيچ اتفاقي نيفتاده باشد، مانند دو فرد متمدن خوابيديم. در آن موقعيت بود كه فكر مي كردم نكند معناي تماس ها براي من اروتيك بوده و براي او دوستانه. حركت، حركت ناانديشيده و نابجايي بود، اما من نبايد خودم را به آساني مي باختم. فردا صبح كارهاي خانه را انجام داديم. كم حرفي نفر سوم حتي عود هم كرد. وسايل را جمع كرديم و به سمت تهران بازگشتيم.
مسافرت پرتنش و كسل كننده اي بود. 

One Of A Kind
















از بدي هاي زندگي در تهران، (دقت داشته باشيد كه اين جمله نفي ما عدي نمي كند،) يكي اين است كه بايد ژانرت را به هر جمعي ثابت كني. صحبتم در باب جمع هاي در كوچه و خيابان نيست. آشنايان دور و نزديك را مي گويم. مثلا اگر شبي مست شدي، بيش از حد خنديدي و شبش كارهايي كردي كه يادت نمي آيد، براي باقي جمع حتما اين سوال پيش مي آيد كه فلاني كس خوبي هست يا خير و در ثاني راحت مي دهد يا نه. نمي تواني بگويي به تخمم كه چه فكر مي كنند. در عين حال كه خودت مي داني چه قدر غرايز انساني در تو با طروات و انساني مي تپند كه در ديگران، و چه قدر خوشگذراني و شر و ور گفت به تو شور مي دهد كه به ديگران.
بهار پارسال، مثل سال هاي پيش، چند نفر از آشنايانم براي رفتن به خارج از كشور، مهماني خداحافظي گرفته بودند. در يكي از اين مهماني ها، من آشناي دورتري را ديدم كه در واقع دوست دوستان من بود، اما هيچ گاه دوست خود من نبود. من او را كه نون مي نامم اش، به تراس دعوت كردم. (اين كاري است كه خيلي به آن علاقمندم و هميشه روي كساني كه با آن ها تيك و تاك داشته ام جواب داده است.) و باهم گپ و گفتي داشتيم. پس از حدود يك ماه، او مرا به مسافرت دعوت كرد و من هم پيشنهادش را نسبتا بي درنگ پذيرفتم.
من هيچ اطلاعاتي از مسافرتي كه قرار بود در آن باشم،  نداشتم. نمي دانستم خانه است، ويلاست و يا اين كه قرار است چادر برپا شود. فقط مي دانستم نفر سومي در كار است و مكان از آن نفر سوم است. دليل بي اطلاعي من از كل ماجرا، رله بودنم نبود؛ هم مي توان گفت، من نون را -با واسطه- مي شناختم و به او اعتماد نسبي داشتم. و هم آن كه مسافرت برايم بيشتر نوعي از ماجراجويي ناشناخته بود كه در دانستن جزئيات آن لزومي نمي ديدم. در نهايت برنامه انجام شد. من شب كنار نون خوابيدم و اگرچه هيچ نوعي از سكس بينمان اتفاق نيفتاد، صحنه اي كه نفر سوم با آن روبرو شد كنار هم خوابيدن من و نون در آن شب بود. پس از آن، در طي دوره ي سه-چهار ماهه اي كه من با نون دوست بودم، چندين بار نفر سوم را ملاقات كردم و دوستي نصفه نيمه اي بين من و او شكل گرفت؛ در يكي دو  قرار نيم روزه باهم در شهر چرخيديم و قرار شد يك روز مشخص باهم به مسافرت برويم.
انكار نمي كنم همان موقع هم از ذهنم گذر مي كرد كه ممكن است اتفاقي بينمان بيفتد. نفر سوم از نظر من جذاب بود. هرچند اين امور اهميت چنداني برايم نداشت.  هميشه همين طور است. تو يك نفر را مي بيني، اگر نرفت روي اعصابت و حس كردي با او به تو خوش مي گذرد و اين حس تا حدود كار راه بندازي متقابل بود، رابطه ات را ادامه مي دهي. نمي خواهم بگويم خودم به اين فرمول پايبندم. اما اين بار بودم. اين بار موضع متمدني داشتم. در هر حال، امري كه آن موقع مرا آزار مي داد خاطره و نوع برداشتي بود كه نفر سوم در مسافرت سه نفره اولمان از ماجرا داشت. با خودم فكر مي كردم اگر ماجرا اين طور باشد كه او به خاطر  وقايعي كه شاهد عيني اش بوده است به من پيشنهاد مسافرت داده است، خيلي بايد به حال مسافرتم و خوش بيني ام دلسوزي كنم. و به تعبير فوئنتس از زبان اليزابت در پوست انداختن، خودم و او را هم چون دو خرگوش كه با يكديگر آشنا مي شوند متصور شده بودم: مسافرت با يك دوست نصفه و نيمه كه باهم حرف زده ايم و وقت گذرانده ايم؛ پر از هيجان و ناشناختگي. (ماجرا، حالا براي من هم خنده دار است!)  حال آن كه شايد بهتر بود اين طور نگاه كنم: مسافرت با كسي كه يك بار پنداشته است تو راحت كس داده اي، و پس از آن دارد شانس خود را امتحان مي كند.
در پست بعدي، مسافرت مذكور با نفر سوم را همين جا برايتان نقل مي كنم؛ يك مسافرت كسل كننده. فعلا اين ها را گفتم كه بگويم مفتخرم كه بدانم و اهميتي ندهم!

July 10, 2013

The Dim Lights


1. «چراغ های رابطه تاریک اند.»؛
چرا باید فكر كنم از من گذشته است آماده شدن برای یک قرار عاشقانه؟ می گویم عاشقانه و منظورم قراری است که جز کاری، تحصیلی و غیره باشد. منظورم به هیچ وجه خود لفظ عاشقانه نیست. نه! فکر نمی کردم از من گذشته باشد آماده شدن برای یک قرار عاشقانه؛ هنوز بیست و اند سالم نشده است. حمام، سوهان ناخن ها، اتو کردن موها، اتو کردن لباس ها، گزینش لباس ها، عطر، آرایش صورت. بعد از آماده شدن برای یک قرار عاشقانه، برای یک بیرون رفتن ساده هم آماده می شوم؛ با الکل تمیز کردن ساعت، عینک، آيپاد و گوشی تلفن همراه. پس از آن ماشین را بر می دارم. می روم جایی نزدیک خانه قبلی مان. در کوچه روبرویی اش می ایستم منتظر. وقتی می آید من خودم را بیشتر در می یابم که با خود فکر می کند راضی نیست. بعد خودم را درمی یابم که درحال راضی کردن خودش است و بعد خودم را که خسته شده و می گوید: «این یکبار دل بده! خراب نکن یک قرار ساده را.»
بعد به یاد تجربیات ناموفق گذشته می افتم. آخرین بار کی بود که در کنار کسی بودم و به این فکر نمی کردم که نمی خواهم اش؟ آخرین بار مربوط می شود به سالیان پیش وقتی هنوز با این قدرت، خودم، درخودم حکمفرمایی نمی کرد. آن روزها ساده تر و بیشتر مایل به معاشرت هم بودم. یک سال هایی هم بود که به صورت ناخودآگاه همه ی کارهای زشت و اشتباه را انجام دادم در قبال افراد. گذشته ی نسبتا کریهی دارم.
پس از آن شب تر می شود و من پت و پت حرف زدنم آغاز مي شود. از هر پنج حرفم یک حرف را حتما خالی بسته ام. با وجود چهار پنجم صداقت در یک قرار عاشقانه، نه تنها دستم رو شده، که بازی را هم می بازم. هر چند، خودم به این زودی ها از رو نمی رود. خودم هیچ عادت ندارد خودش را ببازد. جز آن تجربه ی تلخ سال پیش که به حق موهایم را سفید کرد و مرا از پا انداخت. 
قرار عاشقانه ی من، منظورم این بار فردی است که با او قرار گذاشته ام، که به اختصار قاف می نامم اش، بسیار رک و صریح حرف می زند. این تفاوت، تفاوتی جزئی است در فرم. محتوا همان محتوای سابق است؛ محتوای لاف زنی ها و آن حالت غرور مشمئز کننده. محتوای خودخواهی های عجیب که چراغ های رابطه را از اینی که هست هم تاریک تر می کند.
قاف از آن دسته آدم هایی است که مثل سگ، کار تخمی می کند و راضی است. باید قیافه ی قوز کرده ی مرا پشت کامپیوتر در حال زندگی کردن ببیند. در ادامه ی همان چهارپنجم صداقت، از دهانم می پرد که: «از دور و بری های من، خیلی ها شبیه تو بودند.» و چون می فهمم این جمله یک جورهایی می تواند شبیه جمله ی «من خوب با تیپ شما بچه جلقی ها سر کرده ام.» باشد، سریع اضافه می کنم که، «با واقف بودن به تمام خصوصیات منحصر به فردت.» و لعنت می فرستم به دهانی که بی موقع گشوده می شود و برای درصلح بسته شدنش نیاز به خایه مالی است. 
2. از تبار دلباختگان ويكيپديا
امروز یک روز گذشته است؛ پشت سر هم به خودم می گویم ولش کن؛ با بسامدي نيم ساعته. یک فکرهای عجیبی هم به سرم می زند؛ این که چه طور و چگونه با قاف جلو بروم و چه کار سنجیده و اندیشیده ای در این مرحله و مراحل بعدی انجام دهم. اما دوباره به خودم نهیب می زنم که ولش کن. بدی این روزهای ناموفق پس از یک قرار عاشقانه این است که تمامی قرار های عاشقانه ی قبلی هم پیش چشمت صف می کشند. هر کدام با نحوه ی خاص به فنا رفتن شان؛ سرگذشت شاهان و پادشاهان. یک تاریخ خطی فتوحات و شکست ها. و آه! فتوحات بدنی و شکست های طولانی در قحطی و تاریکی. شکست های طولانی در پناه ویکیپدیا.