July 12, 2013

The Unsuccessful Trip




گزارشي از يك ديدار دونفره با "نفر سوم":
-آن چه اتفاق افتاد؛
روز چهارشنبه،‌ دو نفر، زمان مناسب حركت سفر را باهم هماهنگ كردند. نفر اول،‌ بيست و اندي سال دارد و دومي كه نامش نفر سوم است، سن اش در مرز بيست و هشت سالگي تاب مي خورد. صبح پنج شنبه سفر آغاز شد. در راه، پليس ماشين را نگاه داشت؛ خوشبختانه علت نگه داشتن، عدم رعايت نكات ايمني بود. بين شان موضوعاتي چند جمله اي و پراكنده مرور مي شد و پس از اولين بار استعمال علف، از معناي همان جملات اندك هم كاسته شد. كمي پس از ظهر،‌ دو مسافر در مقصد مستقر شدند. هوا ابري و سرد بود. براي تفريح و سرگرمي، مسافران 6 انيميشن كوتاه ديدند و 5 دست تخته بازي كردند. آن ها چهار فيلم را نيز براي ديدن انتخاب كردند كه مدت زمان نگاه كردن هر كدام به بيش از نيم ساعت نرسيد. به طور متوسط، هر يك ساعت يك نخ علف مصرف شد. كمي مانده به نيمه شب، آتشي براي يك ساعت برپا شد كه عمرش بيش از آن نمي توانست باشد. شب در سرما و صداهاي ممتدي كه سگ نفر سوم ايجاد مي كرد، سپري شد. دو نفر حوالي ظهر از خواب بيدار شدند. يكي از آن ها نيمرو درست كرد و ديگري ظرف ها را شست. طي دو ساعت، نظافت خانه به بهترين نحو انجام شد. دو نفر، وسايل خويش را جمع و جور كردند و به تهران بازگشتند.
- آن چه تنها براي راوي اتفاق افتاد.
روز چهارشنبه، احتمال دادم كه مسافرت آخر هفته به دليل يك هفته بي خبري از نفر سوم به كل لغو شده است. بالاخره ظهر چهارشنبه و شب آن پيغام هايي در جهت هماهنگي مسافرت در صبح روز پنج شنبه رد و بدل شد. صبح پنج شنبه سفر آغاز شد. به ندرت صدايي از من يا نفر سوم برمي خاست. اين امر ماجرا را سخت مي كرد. از ابتدا خودم را راضي كردم كه هيچ تلاشي براي معاشرت ناخودانگيخته و دستكاري شده نكنم؛ چرا كه قرار است مسافرت، مسافرت باشد و براي خوشگذراني. پس از كشيدن اولين نخ علف به دوردست ها،‌ به دره هاي چالوس پرتاب شدم. هم فشارم بسيار پايين بود و هم افكار منفي زيادي به مغزم هجوم آورده بودند. من توانايي خاصي در كار كردن با مغزم دارم. مي توانم راحت بفهمم مغزم در حال انجام چه كاري است. مثلا مي فهمم الان چه نقطه هايي از درون جمجمه ام بيش از همه فعال شده اند. يا اينكه، مي فهمم چه طور مغزم مرا بازي مي دهد يا مي پيچاند. با اين حال بسيار پيش مي آيد كه حتي در صورت تشخيص كارهاي مغزم نتوانم آن ها را كنترل كنم. چتي مرا در اين موقعيت قرار مي دهد. من حريف مغزم در چتي نيستم. هر چند، از تاختن بي پروايش گله اي ندارم. اين طور بود كه تمام راه، من و مغزم سعي مي كرديم حرف خود را به كرسي بنشانيم. من موضعي معتدل و خوش بين دارم. او بسيار لجوج، احساساتي، مهاجم و بدبين است. سخت است راضي كردن اش. وقتي به مقصد رسيديم، نفر سوم به درست كردن غذا، ور رفتن با سگ اش و تدارك ديدن امكانات مستقر شدن در اتاق پرداخت. به مقدار زيادي خودمان را به علف،‌ انيميشن، فيلم،‌ تخته و ورق بستيم. هنگام ديدن فيلم ها،‌ تماس هايي بدني بينمان شكل گرفت كه تكه تكه و بسيار محدود بود. تماس ها، گاهي تماما برايم دوستانه بود و گاهي تماما اروتيك به نظر مي رسيد. من بسيار چت بودم. پس از آن بود كه پنج-هيچ در تخته از نفر سوم باختم. ايراد كارم عدم توانايي شمارش سريع خانه ها بود! شب چوب جمع كرديم و سعي كرديم آتشي بي سابقه برپا كنيم؛ آتش خروشان و كوته عمر بود. شب، انگار هيچ اتفاقي نيفتاده باشد، مانند دو فرد متمدن خوابيديم. در آن موقعيت بود كه فكر مي كردم نكند معناي تماس ها براي من اروتيك بوده و براي او دوستانه. حركت، حركت ناانديشيده و نابجايي بود، اما من نبايد خودم را به آساني مي باختم. فردا صبح كارهاي خانه را انجام داديم. كم حرفي نفر سوم حتي عود هم كرد. وسايل را جمع كرديم و به سمت تهران بازگشتيم.
مسافرت پرتنش و كسل كننده اي بود. 

No comments:

Post a Comment