November 30, 2013

Zaventem

 
من تخمم هم نیست که مجبورم برای ارسال یک نامه ی ساده به نزدیکای فرودگاه بروم. تخمم هم نیست که همه می توانند با طی کردن دو کوچه و پس کوچه نامه شان را به خانه شان پست کنند. دست کم امروز از بروکسل خارج شدم و چرخی در میان ساختمان های بلند، چمنزارهای وسیع و پرنده های تپل مهاجر زدم. مگر دلم تنگ شده بود برای سازه های بلند قامت؟ نه، تنگ نشده بود. تخمم هم نیست که برای ارسال نامه ام آن را باز می کنند که ببینند چیزی در آن قایم نکرده باشم. نامه ام که عاشقانه نبود. به علاوه، این ها بلد نیستند فارسی بخوانند و بنویسند. بلدند؟ اما مگر نامه ام فارسی بود؟ نه، نامه ام فارسی نبود. یک نامه ی ساده ی دانشگاهی بود.
من تخمم نبود امروز در شهرداری، که هر ده انگشتم را روی دستگاه فشار دادند. در گوشم که نزدند. دیگر چه تخمم نیست؟ تخمم نیست که بهم می گویند برایت حساب بانکی باز نمی کنیم. صبر کن کارت اقامتت بیاید. بعد که بهشان کارت اقامت می دهم می گویند دو روز دیگر. بعد که دور روز دیگر می آیم می گویند دوشنبه برایت ردیف می کنیم، اما مشروط. تخمم نیست که گاهی فکر می کنم شبیه مهاجران جنگ جهانی دوم شده ام. حتی اگر همه ی این اتفاقات در یک روز برایم بیفتد.
من دیگر تخمم نیست جایی میان باد و سرمای بلژیک گم شوم. بالاخره یک جوان سیاه پوست با لهجه ی مراکشی پیدا می شود که من این سوال را ازش بپرسم: «چه طور می توانم باز گردم بروکسل آقا؟» و وقتی می خواهم بپرسم از این عبارت «بک، تو براسل» استفاده کنم. برای بار اول؛ چرا که من همیشه گفتم ام: «بک، این تهران.» یا می گفتم: «بک، هوم»،  که معلوم بود «بک» را به عنوان ظرف کدام مکان استفاده می کردم.
.

November 18, 2013

Gisha

 
 
1.برای من، گیشا با تمام تهران فرق می کند. گیشا کجاست؟ گیشا از یک سو به دانشکده ی علوم اجتماعی و بازارچه خوداشتغالی-که برایم یادآور بهترین دوستم است،- از یک سو به مرزداران و فاطمی-که یادآور عشق سالیان پیشم است،- و از آخرین سو به خانه مان در «کوی نصر» منتهی می شود. من بهترین روزهای تهران را در گیشا گذرانده ام. یا حداقل حالا بهترین خاطراتم از تهران به نحوی به گیشا متصل است. «در واقع»، گیشا می شود سال 88 که استرس و دویدن در خیابان باشد، و می شود سال 89 و 90 که دوران کله خری و بی پروایی بود.
2. اما می خواهم از سال نود و یک برایتان قصه سرایی کنم. سال نود و یک، سال شکست ها و تلاش های بیهوده بود. اولین اشتباه سال نود و یک، جدا شدن جغرافیایی اش از گیشا بود. با جدایی از گیشا من از دانشگاه رها شدم، از بهترین دوستم فاصله گرفتم، عشق سالیان پیشم به آن سوی آب ها رفت و خانه مان به جایی در غرب تهران منتقل شد.
دومین اشتباهم وقتی رخ داد که نوروز نود و یک، سیزده به در را در خانه ی تاریک جدیدمان گذراندم. من به نحسی سیزده تا سال نود و یک هیچ اعتقادی نداشتم. در حال درخواست دادن برای یکی از دانشگاه های هلند بودم که همان روز اول آپریل ددلاین اش بود. ددلاین گذشت، من در خانه ماندم و حتی نتوانستم درخواستم را برای آن دانشگاه نهایی کنم؛ که هنوز هم نیوزلترهایش ماهیانه برایم می آید.
بعد از نوروز مدرسه ها باز شدند. من از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و آخرین امتحان کارشناسی ام با اولین روز کار کردن ام در شهرداری مصادف شد. سومین اشتباهم کار کردن در شهرداری بود. صبح ها ساعت نه می رفتم به محله ی فلاح، درِ خانه ی مردمان فقیر را می زدم تا قانع شان کنم که خانه شان را بکوبند و از نو بسازند. که قانع نمی شدند چرا که پول نداشتند. ظهرها زیر نور سفید مهتابی دفتر می نشستم و متونی بیهوده می نوشتم. صبح ها به آن جا می رفتم و در تاکسی پارو استلار گوش می دادم. عصرها از گرمای فلاح، عرق کرده و افسرده به خانه بازنمی گشتم. من به خانه بازنمی گشتم. من به ندرت مسیر مستقیم خانه را انتخاب می کردم. من از میدان آزادی بدم می آمد و نمی توانستم روزی دو بار از آن جا رد شوم. پس از کارگر بالا می رفتم یا به تخت طاووس می رفتم. به عبارتی وقتی به خانه نمی رفتم در حال ارتکاب چهارمین اشتباهم بودم: با آدم هایی معاشرت می کردم که دوستانم نبودند. جز ساکنین خانه ی آذربایجان، آن ماه های تهران نود و یک، ماه های بی کسی در جوار آشنایان دور بود.
سال نود و یک شامل پاره خط هایی می شد از آزادی به فلاح، از فلاح به شریعتی-معلم، و از معلم به سهروردی-هفت تیر. و بهترین مسیر آلترنتیوش آذربایجان بود که پناهگاه من در دوران سختی بود. در آذربایجان خانه ای وجود داشت با مبل های زرشکی، که رویش می شد ساعت ها دراز کشید و  حرف زد.
3. بالاخره یکی از شب های پاییز وقتی به خانه بازگشتم، وقتی تمام بدبختی هایم با پریودم همزمان شده بود، بغض کردم و گفتم چه طور از زندگی ام متنفرم. در آن ماه ها خیلی اوقات گریه می کردم و از زندگی متنفر می شدم. آن روزها، روزهایی بود که ننگ بشریت است و باید از تاریخ زدوده شود. اما مادرم معمولا خانه نبود. آن شب پاییزی نود و یک، من بالاخره مادرم را گیر آوردم و با او حرف زدم. مادرم که حلال تمام مشکلات زمینی است، می تواند در کسری از ثانیه همه گره های کور دنیا را باز کند. آن شب از آن شب هایی بود که مادرم تا حدودی از قدرت جادویی اش استفاده کرد. بعدها بیشتر از مادرم برایتان حرف می زنم. او یک فرد معمولی نیست. او به جهان بالا وصل است، شعبده بازی بلد است و قدرت های خارق العاده دارد. یادم نیست که او آن شب دقیقا چه وردهایی خواند و با شکست های تحصیلی و عاطفی ام چه کرد. اما می دانم پس از آن شب بود که من از کارم استعفا دادم و جلوی ضرر را از فلاح گرفتم. هر چند، سال نود و یک هنوز با ضربه هایش ادامه داشت، چرا که وردهای مادرم مثل قرص های آرام بخش پس از مدتی یک دو ماهه تاثیر دل-خواه نهایی را روی آدم می گذارد. به هر حال خاطرم هست که همه بدبختی ها پس از آن شب خفیف تر شد.

November 15, 2013

A Matter Of Geography


1. من زندگی ام شده است جغرافیا. روزها جغرافیا می خوانم. در کتابخانه ی دانشکده ی جغرافیا می نشینم و در حاشیه ی کتاب های جغرافیا شکل هایی شبیه جزیره های هنوز کشف نشده ی پراکنده می کشم.
در معاشرت با آدم ها از جغرافیای خود حرف می زنم. آن ها چندبار به من گفته اند که تیپیکال انسان های جغرافیای خود هستم؛ از زیورآلات اتاق یا سبد خریدم. به هر حال این را وقتی  آمدم اینجا فهمیدم. اینجا بودن انسان را مدام به ریشه های جغرافیایی اش وصل می کند.
2. می خواهم برایتان بگویم از چند روز پیش، حین دومین ارائه ی درسی ام سر کلاس جغرافیای اجتماعی شهری، که  در آن به لحظه ای خاص رسیدم. لحظه ای در میان حرف هایم که ایستاده بودم روی سکوی کلاس به همراه هم گروهی هایم. مکث کرده بودم و فکر می کردم به چیزهای عجیب؛ به بازارچه خوداشتغالی و آن روز سال 89 که باران می آمد و پسرک غرفه دار برای ر. شمع روشن کرده بود. حواسم پرت شده بود و نمی توانستم جمع و جورش کنم.  از آن دست لحظه هایی که قرنیه ی چشم گشاد می شود و شفافیت صحنه بالا می رود. نگاه های متعددی متوجهم بودند: بیست جفت چشم به همراه چشمان استاد جوان سکسی مان. جمله ای را تا نیمه جلو برده بودم و نمی دانستم چه طور ممکن است بتوانم این جمله را ادامه دهم. موقعیت اره در کون داشتم. در آخر با این که تا اواسط جمله رفته بودم، به کل، جمله را رها کردم. رهایش کردم و به روی خود نیاوردم. حتی یادم می آید کلیک کردم که برود اسلاید بعدی. پس از کلاس، پسرک انگلیسی مرا در آسانسور دید و گفت تو انگلیسی ات خیلی خوب است. به ذهنم رسید «مگر شما هم همدیگر را الکی دلداری می دهید؟»  اما گفتم «از ارائه ام راضی نبوده ام.» گفت: «وقتی آن بالا حرف می زدی فکر کردم این مدرسه های ایرانی چه خوب انگلیسی درس می دهند.» هر چند باورم نشد، تشکر کردم و از آسانسور خارج شدم. این هم از ذهنم گذشت که «مدرسه های ایرانی! من برای زبان خواندن کون داده ام.»
3. آخر هفته است و یخچال خالی است. همه خوراکی های مثبت، تازه و گیاهی تمام شده است. هر آن چه مانده است نتیجه ی تغییرات شیمیایی است. این که من حساس شده ام به مثلا ماست، میوه و سبزی داشتن در یخچالم، جدا از سانتی مانتالیسم که برِ هر خانه ای می نشیند، یک بخش عمده اش به سیاست های تنظیم و بهره وری بازمی گردد که دو دسته است: دسته ی اول، سیاست های انقباضی در باب برنامه ریزی و تنظیم دخانیات، الکل و خواب؛ و دسته ی دوم سیاست های انبساطی در باب ورزش، بیرون رفتن و معاشرت.
در راستای همین سیاست های انقباضی، ساعت خوابم را هم تنظیم کرده ام. هر چند، پیش ترها برایم ساعت خواب، ساعت خواب بود. ساعت خواب یعنی کی بیدار می شدم و کی بیدار نمی شدم. حالا برایم همه چیز جغرافیاست. جغرافیا.
 
 

November 8, 2013

First Day In Brussels- To Unlock

 
پس از دوماه، گزارشی از روز اول در بروکسل؛
1. بالاخره به بروکسل رسیدم. شهری که در برخورد اول شبیه شهرهای شمال ایران است و در برخورد دوم شبیه آن چه در فیلم ها از شهرهای اروپایی می بینیم. وقتی هواپیما به روی زمین نشست، تنها چیزی که به ذهنم می رسید مقایسه ی بروکسل و تهران بود. این قیاس ها نتیجه ی خاصی نداشت. فقط دلم برای تهران گرفته بود.
سوار تاکسی شدم که به خوابگاه برسم. راننده تاکسی مردی جوان و حدودا سی ساله بود. نمی توانست انگلیسی حرف بزند. در واقع همان طور انگلیسی حرف می زد که من فرانسه حرف می زدم. دیالوگمان به جایی نرسید. تاکسی چهل یورو برایم آب خورد. می شود حدود 170 هزار تومان در ایران: عادت مقایسه ی همه چیز، که تنها به کون سوزی منجر می شود.
رسیدم به کمپسِ آیرینا. ساختمان پنج طبقه ی پر ابهت. هیچ چیزش شبیه کوی نبود؛ تماما تاریک به خاطر پول برق. من هم همین روند را پیش گرفته بودم. هیچ چراغی را روشن نمی گذاشتم. مگر این که در حال مطالعه بودم. ارواح شکمم. وقتی رسیدم، اولین کارم روشن کردن هیتر بود. هیتری که دختر اجاره دار موکدا گفت خیلی خیلی گران است.
کارهای اداری یک ساعت طول کشید. دختری هم سن و سال خودم همراهی ام کرد که برایم شرح مستاجر نشینی بدهد. من یک کوله ی اضافه باری هشت کیلویی، یک کیف دستی دو کیلویی و یک چمدان چرخ دار سی کیلویی را حمل می کردم. وقتی پایه هایش گیر می کرد به جابی، دخترک به من و چمدان نگاه می کرد و منتظر بود من و این شی بدقلق مشکلمان را باهم حل کنیم. خیلی شبیه بدبخت ها بودم اما بدبخت نبودم. با زور و زار به تنهایی چمدان را به اتاقک بردم. اتاق همان بود که انتظارش را داشتم. یک استودیوی سی و پنج متری. یک پنجره و شبه تراس.
بعد نشستم کارهایم را بکنم که همه چیز خراب شد؛ نمی توانستم در چمدان را باز کنم. حتی نمی دانستم مشکل از زور من است یا رمزش صفر صفر صفر نیست. به فکرم رسید که با چاقو درش را ببرم؛ چاقو هم نداشتم. به این فکر کردم که با کبریت قسمت پلاستیکی قفل اش را بسوزانم. اگر هم می توانستم هیچ تصمینی نبود درِ چمدان باز شود. اوایل، بیشتر از این ها امید داشتم. بعد هم هر از چند گاهی یک بار امتحان می کردم. هر بار سعی کردم برای بار آخر بیشترین زورم را بزنم. همین شد که تمام برنامه هایم به هم ریخت. حتی دستمال کاغذی نداشتم که دماغم را بگیرم. بدجور سرما خورده بود. فکر کردم قرص بخورم و مولتی ویتامین که دماغم دیگر آویزان نشود اما لیوان نداشتم. همه چیز به این قفل مربوط بود.
همراه اول هیچ کاربردی برایم نداشت. آمدم به اینترنت وصل شوم دیدم باید با کارت اعتباری پرداخت کرد. من چه چیز داشتم که کارت اعتباری داشته باشم؟ با کارت اعتباری خواهرم دو بار امتحان کردم که پیغام خطا داد و دیگر تخم نکردم امتحان کنم. نمی توانستم حتی خبر بدهم به کسی که اینجا گیر کرده ام. تنها راه حل این بود که بروم کافه ای جایی که وایفای داشته باشد. خواستم بروم در شهر بچرخم. خیلی هم گرسنه بودم. کاری نمی شد کرد. اوضاع درب و داغان بود.
بعد خواهرم زنگ زد. گفت رمزش همان است. گفت باید فشار دهی. من خیلی فشار داده بودم. پس نشستم گریه کردن. اما باز هم جای فشار دادن را نگرفت. انگشتانم درد گرفتند. خسته شدم. همان روز اول خسته شدم.
رفتم خرما خشک بخورم. تنها چیزی که داشتم همین بود. خرما خشک و سیگار. اگر می شد لیوان را هم به نحوی جور می کردم دیگر همه چیز ردیف می شد؛ کاش چیزی بود کمی نشئگی چاشنی این وضعیت می کرد.
در همین هول و ولا بود که دیدم کسی کلید را در قفل در می چرخاند. در وهله ی اول فکر کردم اتاقش را اشتباه گرفته است. فکر کردم چه تنها نیستم در کس خلی. در را باز کردم. پسرک بیست و پنج شش ساله ی سیاه چهره ای در حال فرانسه حرف زدن آمد داخل خانه. کسی بود شبیه تاسیسات خودمان که از آژانس املاک پایین می آمد برای تعویض قفل در. برای امنیت شخصی خودم. دوباره انگلیسی حرف زدن کسی دیگر در حد فرانسه حرف زدن من بود.
مشکلم را با او مطرح کردم. رفت و با دوستش آمد و قفل چمدان را شکست. وقتی از اتاق بیرون رفتند صدای خنده هاشان می آمد. به من می خندیدند که وقتی قفل چمدان را شکستند ازشان تشکر کردم. نمی دانستند من چه روزگار سختی بدون صابون، لیوان، لباس و دستمال کاغذی می گذراندم.
رفتم بیرون. به یک فروشگاه محلی. هر چه می خواستم بخرم را با پرسیدن و حدودا چهار بار گشتن در فروشگاه پیدا کردم. همه ی نوشته ها به زبان فرانسوی و هلندی بودند. خوشحالم که کمی فرانسه بلدم.
دنیا از من بریده بود. به هیچ چیز دسترسی نداشتم. گه گاه خواهرم به من زنگ می زد. روز سختی داشتم. دنیا از من بریده و به دو زبان فرانسوی و هلندی مسط بود. دنیا دل از من کنده بود و مرا تک و تنها فرستاده بود اینجا؛ که بروم در یک فروشگاه بگردم و بگردم تا فقط صابون پیدا کنم. بعد از دو نفر دیگر بپرسم. آن ها هم نتوانند جواب بدهند.
اما این ها همه اش صحبت است: مثل پیامکی که به مناسبت رفتن ام از تهران دریافت کردم. پیامک بعد از تعارفات و آرزوهای طویل می گفت: «این ها همه اش صحبت است.» منظورش این بود که از این به بعد می خواهد بی تعارف حرف بزند. حتی نفهمیدم فرستنده پیام کیست. پاسخ اش را دادم: «قربان شما.»
دنیا با لهجه های فرانسوی و فلمیش گوشه ی راهروهای دراز و ساکت خوابگاه آیرینا ایستاده بود و به من می گفت: «گربا(ن)ِ شما.»  که نون اش می شد «وُآیل نزل».