November 8, 2013

First Day In Brussels- To Unlock

 
پس از دوماه، گزارشی از روز اول در بروکسل؛
1. بالاخره به بروکسل رسیدم. شهری که در برخورد اول شبیه شهرهای شمال ایران است و در برخورد دوم شبیه آن چه در فیلم ها از شهرهای اروپایی می بینیم. وقتی هواپیما به روی زمین نشست، تنها چیزی که به ذهنم می رسید مقایسه ی بروکسل و تهران بود. این قیاس ها نتیجه ی خاصی نداشت. فقط دلم برای تهران گرفته بود.
سوار تاکسی شدم که به خوابگاه برسم. راننده تاکسی مردی جوان و حدودا سی ساله بود. نمی توانست انگلیسی حرف بزند. در واقع همان طور انگلیسی حرف می زد که من فرانسه حرف می زدم. دیالوگمان به جایی نرسید. تاکسی چهل یورو برایم آب خورد. می شود حدود 170 هزار تومان در ایران: عادت مقایسه ی همه چیز، که تنها به کون سوزی منجر می شود.
رسیدم به کمپسِ آیرینا. ساختمان پنج طبقه ی پر ابهت. هیچ چیزش شبیه کوی نبود؛ تماما تاریک به خاطر پول برق. من هم همین روند را پیش گرفته بودم. هیچ چراغی را روشن نمی گذاشتم. مگر این که در حال مطالعه بودم. ارواح شکمم. وقتی رسیدم، اولین کارم روشن کردن هیتر بود. هیتری که دختر اجاره دار موکدا گفت خیلی خیلی گران است.
کارهای اداری یک ساعت طول کشید. دختری هم سن و سال خودم همراهی ام کرد که برایم شرح مستاجر نشینی بدهد. من یک کوله ی اضافه باری هشت کیلویی، یک کیف دستی دو کیلویی و یک چمدان چرخ دار سی کیلویی را حمل می کردم. وقتی پایه هایش گیر می کرد به جابی، دخترک به من و چمدان نگاه می کرد و منتظر بود من و این شی بدقلق مشکلمان را باهم حل کنیم. خیلی شبیه بدبخت ها بودم اما بدبخت نبودم. با زور و زار به تنهایی چمدان را به اتاقک بردم. اتاق همان بود که انتظارش را داشتم. یک استودیوی سی و پنج متری. یک پنجره و شبه تراس.
بعد نشستم کارهایم را بکنم که همه چیز خراب شد؛ نمی توانستم در چمدان را باز کنم. حتی نمی دانستم مشکل از زور من است یا رمزش صفر صفر صفر نیست. به فکرم رسید که با چاقو درش را ببرم؛ چاقو هم نداشتم. به این فکر کردم که با کبریت قسمت پلاستیکی قفل اش را بسوزانم. اگر هم می توانستم هیچ تصمینی نبود درِ چمدان باز شود. اوایل، بیشتر از این ها امید داشتم. بعد هم هر از چند گاهی یک بار امتحان می کردم. هر بار سعی کردم برای بار آخر بیشترین زورم را بزنم. همین شد که تمام برنامه هایم به هم ریخت. حتی دستمال کاغذی نداشتم که دماغم را بگیرم. بدجور سرما خورده بود. فکر کردم قرص بخورم و مولتی ویتامین که دماغم دیگر آویزان نشود اما لیوان نداشتم. همه چیز به این قفل مربوط بود.
همراه اول هیچ کاربردی برایم نداشت. آمدم به اینترنت وصل شوم دیدم باید با کارت اعتباری پرداخت کرد. من چه چیز داشتم که کارت اعتباری داشته باشم؟ با کارت اعتباری خواهرم دو بار امتحان کردم که پیغام خطا داد و دیگر تخم نکردم امتحان کنم. نمی توانستم حتی خبر بدهم به کسی که اینجا گیر کرده ام. تنها راه حل این بود که بروم کافه ای جایی که وایفای داشته باشد. خواستم بروم در شهر بچرخم. خیلی هم گرسنه بودم. کاری نمی شد کرد. اوضاع درب و داغان بود.
بعد خواهرم زنگ زد. گفت رمزش همان است. گفت باید فشار دهی. من خیلی فشار داده بودم. پس نشستم گریه کردن. اما باز هم جای فشار دادن را نگرفت. انگشتانم درد گرفتند. خسته شدم. همان روز اول خسته شدم.
رفتم خرما خشک بخورم. تنها چیزی که داشتم همین بود. خرما خشک و سیگار. اگر می شد لیوان را هم به نحوی جور می کردم دیگر همه چیز ردیف می شد؛ کاش چیزی بود کمی نشئگی چاشنی این وضعیت می کرد.
در همین هول و ولا بود که دیدم کسی کلید را در قفل در می چرخاند. در وهله ی اول فکر کردم اتاقش را اشتباه گرفته است. فکر کردم چه تنها نیستم در کس خلی. در را باز کردم. پسرک بیست و پنج شش ساله ی سیاه چهره ای در حال فرانسه حرف زدن آمد داخل خانه. کسی بود شبیه تاسیسات خودمان که از آژانس املاک پایین می آمد برای تعویض قفل در. برای امنیت شخصی خودم. دوباره انگلیسی حرف زدن کسی دیگر در حد فرانسه حرف زدن من بود.
مشکلم را با او مطرح کردم. رفت و با دوستش آمد و قفل چمدان را شکست. وقتی از اتاق بیرون رفتند صدای خنده هاشان می آمد. به من می خندیدند که وقتی قفل چمدان را شکستند ازشان تشکر کردم. نمی دانستند من چه روزگار سختی بدون صابون، لیوان، لباس و دستمال کاغذی می گذراندم.
رفتم بیرون. به یک فروشگاه محلی. هر چه می خواستم بخرم را با پرسیدن و حدودا چهار بار گشتن در فروشگاه پیدا کردم. همه ی نوشته ها به زبان فرانسوی و هلندی بودند. خوشحالم که کمی فرانسه بلدم.
دنیا از من بریده بود. به هیچ چیز دسترسی نداشتم. گه گاه خواهرم به من زنگ می زد. روز سختی داشتم. دنیا از من بریده و به دو زبان فرانسوی و هلندی مسط بود. دنیا دل از من کنده بود و مرا تک و تنها فرستاده بود اینجا؛ که بروم در یک فروشگاه بگردم و بگردم تا فقط صابون پیدا کنم. بعد از دو نفر دیگر بپرسم. آن ها هم نتوانند جواب بدهند.
اما این ها همه اش صحبت است: مثل پیامکی که به مناسبت رفتن ام از تهران دریافت کردم. پیامک بعد از تعارفات و آرزوهای طویل می گفت: «این ها همه اش صحبت است.» منظورش این بود که از این به بعد می خواهد بی تعارف حرف بزند. حتی نفهمیدم فرستنده پیام کیست. پاسخ اش را دادم: «قربان شما.»
دنیا با لهجه های فرانسوی و فلمیش گوشه ی راهروهای دراز و ساکت خوابگاه آیرینا ایستاده بود و به من می گفت: «گربا(ن)ِ شما.»  که نون اش می شد «وُآیل نزل».

No comments:

Post a Comment