November 18, 2013

Gisha

 
 
1.برای من، گیشا با تمام تهران فرق می کند. گیشا کجاست؟ گیشا از یک سو به دانشکده ی علوم اجتماعی و بازارچه خوداشتغالی-که برایم یادآور بهترین دوستم است،- از یک سو به مرزداران و فاطمی-که یادآور عشق سالیان پیشم است،- و از آخرین سو به خانه مان در «کوی نصر» منتهی می شود. من بهترین روزهای تهران را در گیشا گذرانده ام. یا حداقل حالا بهترین خاطراتم از تهران به نحوی به گیشا متصل است. «در واقع»، گیشا می شود سال 88 که استرس و دویدن در خیابان باشد، و می شود سال 89 و 90 که دوران کله خری و بی پروایی بود.
2. اما می خواهم از سال نود و یک برایتان قصه سرایی کنم. سال نود و یک، سال شکست ها و تلاش های بیهوده بود. اولین اشتباه سال نود و یک، جدا شدن جغرافیایی اش از گیشا بود. با جدایی از گیشا من از دانشگاه رها شدم، از بهترین دوستم فاصله گرفتم، عشق سالیان پیشم به آن سوی آب ها رفت و خانه مان به جایی در غرب تهران منتقل شد.
دومین اشتباهم وقتی رخ داد که نوروز نود و یک، سیزده به در را در خانه ی تاریک جدیدمان گذراندم. من به نحسی سیزده تا سال نود و یک هیچ اعتقادی نداشتم. در حال درخواست دادن برای یکی از دانشگاه های هلند بودم که همان روز اول آپریل ددلاین اش بود. ددلاین گذشت، من در خانه ماندم و حتی نتوانستم درخواستم را برای آن دانشگاه نهایی کنم؛ که هنوز هم نیوزلترهایش ماهیانه برایم می آید.
بعد از نوروز مدرسه ها باز شدند. من از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و آخرین امتحان کارشناسی ام با اولین روز کار کردن ام در شهرداری مصادف شد. سومین اشتباهم کار کردن در شهرداری بود. صبح ها ساعت نه می رفتم به محله ی فلاح، درِ خانه ی مردمان فقیر را می زدم تا قانع شان کنم که خانه شان را بکوبند و از نو بسازند. که قانع نمی شدند چرا که پول نداشتند. ظهرها زیر نور سفید مهتابی دفتر می نشستم و متونی بیهوده می نوشتم. صبح ها به آن جا می رفتم و در تاکسی پارو استلار گوش می دادم. عصرها از گرمای فلاح، عرق کرده و افسرده به خانه بازنمی گشتم. من به خانه بازنمی گشتم. من به ندرت مسیر مستقیم خانه را انتخاب می کردم. من از میدان آزادی بدم می آمد و نمی توانستم روزی دو بار از آن جا رد شوم. پس از کارگر بالا می رفتم یا به تخت طاووس می رفتم. به عبارتی وقتی به خانه نمی رفتم در حال ارتکاب چهارمین اشتباهم بودم: با آدم هایی معاشرت می کردم که دوستانم نبودند. جز ساکنین خانه ی آذربایجان، آن ماه های تهران نود و یک، ماه های بی کسی در جوار آشنایان دور بود.
سال نود و یک شامل پاره خط هایی می شد از آزادی به فلاح، از فلاح به شریعتی-معلم، و از معلم به سهروردی-هفت تیر. و بهترین مسیر آلترنتیوش آذربایجان بود که پناهگاه من در دوران سختی بود. در آذربایجان خانه ای وجود داشت با مبل های زرشکی، که رویش می شد ساعت ها دراز کشید و  حرف زد.
3. بالاخره یکی از شب های پاییز وقتی به خانه بازگشتم، وقتی تمام بدبختی هایم با پریودم همزمان شده بود، بغض کردم و گفتم چه طور از زندگی ام متنفرم. در آن ماه ها خیلی اوقات گریه می کردم و از زندگی متنفر می شدم. آن روزها، روزهایی بود که ننگ بشریت است و باید از تاریخ زدوده شود. اما مادرم معمولا خانه نبود. آن شب پاییزی نود و یک، من بالاخره مادرم را گیر آوردم و با او حرف زدم. مادرم که حلال تمام مشکلات زمینی است، می تواند در کسری از ثانیه همه گره های کور دنیا را باز کند. آن شب از آن شب هایی بود که مادرم تا حدودی از قدرت جادویی اش استفاده کرد. بعدها بیشتر از مادرم برایتان حرف می زنم. او یک فرد معمولی نیست. او به جهان بالا وصل است، شعبده بازی بلد است و قدرت های خارق العاده دارد. یادم نیست که او آن شب دقیقا چه وردهایی خواند و با شکست های تحصیلی و عاطفی ام چه کرد. اما می دانم پس از آن شب بود که من از کارم استعفا دادم و جلوی ضرر را از فلاح گرفتم. هر چند، سال نود و یک هنوز با ضربه هایش ادامه داشت، چرا که وردهای مادرم مثل قرص های آرام بخش پس از مدتی یک دو ماهه تاثیر دل-خواه نهایی را روی آدم می گذارد. به هر حال خاطرم هست که همه بدبختی ها پس از آن شب خفیف تر شد.

1 comment:

  1. چه راننده خوش ذوقی بوده که برات پارپ استلار گذاشته

    ReplyDelete