December 27, 2014

The kid in the dream


انگار معلمی باشم که مقنعه اش کج شده و مانتوش گچی است،
و هنوز شاگردان نفهمیده اند فیزیک نور چیست
و هنوز شاگردانش درکی از شکست نور ندارند
و آن شش حالت جذاب تابش نور به عدسی محدب
چنگی به دلشان نمی زند؛
گاهی بیچاره می شوم.
ابروانی نزدیک چشم ها.
خط هایی بر پیشانی.
 هر واقعیتی اشک بار می شود.
سرم را پایین می گیرم و کار می کنم.
راستی بچه در خواب هایت چند سال دارد؟

ماجراها چه زود به تختخواب می کشد
خانه خالی و دختر هجده ساله در خانه می دهد تختخواب
دختر شوکه می شود قطره ای پخش صورتش
دختر موهای تن پسر برایش عجیب است
دختر خانه ی خالی و تختخواب برایش عجیب شده است
دختر تازه شصتش خبردار شده است
اما دارد خودش را راضی می کند

 بچه در خواب هایت چند سال دارد؟

خیلی طول نکشید که چشمان آبی روشن اش،
صورت سپید بی رنگ دانه اش،
طعم گرم قرمز و اشک به خود گرفت؛
انگار آفتاب به انار خورده باشد.
و کسی که او برایش اشک می ریخت
تلاش کرد انزجار را در صورتش نشان ندهد
بازوش را گرفت و فشرد
مبادا هم را بغل کنند و صدای گریه و خیسی اشک به او نزدیک تر شود
از لابلای گریه گفت: «اح..مقا..نه است که گر..یه می کنم.»
پاسخ گرفت طوری نیست، آرام باش، پیش می آید.

بچه در خواب هایت چند سال دارد؟
ایستاده در موزه ی متروپولیتن نیویورک
نگاه می کند به تکه ای از محراب
که کنده شده از مسجدی تاریخی، خدا می داند کجا،
غم انگیز نیست مسجد بی محراب؟
خوب است که نیویورکیم،
و چشممان به مسجد بی محراب نمی خورد
وگرنه دل خون تر از این بودیم

مگر بچه ها در خواب باید چند سال داشته باشند؟
مگر می شود بچه ها هفت ساله باشند در خواب؟
هفت سال پیش چه شد که  بچه به دنیا آمده است و ادامه دار شده است
مانند رویای امتحان حسابان

 

November 24, 2014

Kid's point of view

 
یادم می آید وقتی شمال شرق پرت تهران زندگی می کردیم، مادرم دست مرا می گرفت، می کشید و همه جا می برد. مثلا یکی از جاهای خوش گذرانی برایم همین پل سیدخندان بود. پل سیدخندان پر از بوق. بوق های زیاد و ممتد. و عتیقه فروشی ها و جوجه رنگی هایی که در پیاده رو به فروش می رفتند. می شود کی؟ می شود بین سال های 71 تا 76.  از همین بارها، خاطرم هست یک بارش رفته بودیم درمانگاهی که مال ارتش بود. آن جا آقایی بود که خیلی خوشرو با مادرم حرف می زد. مادرم خیلی خوشگل بود و هست. یعنی کاش من قیافه ام به مادرم رفته بود. #با احترام به پدرم. در درمانگاه،  من چون ارتفاع دیدم کوتاه تر از آن دو بود طبیعتا با موزاییک های لیز و براق خوش می گذراندم یا مثلا با جیب مانتوی مادرم بازی می کردم. مادرم مانتوی بلند و گشاد اپل دار مخمل طوری پوشیده بود که خب مال مد همان روزها بود.
کمی که گذشت دستم آمد مادرم برای استخدام آن جاست. فهمیدم قرار، مصاحبه ای کاری است. من چه کردم؟ خب من مانند تمام بچه های دماغویی که جلوی فعالیت مادرشان را می گیرند و خانه نشین شان می کنند پاهای مادرم را بغل کردم و خوب یادم می آید فقط به این فکر می کردم که وقتی از مدرسه به خانه بازگردم دیگر مادرم آن جا نیست و چه کسی قرار است به من غذا بدهد تا کوفت کنم. حالا بگذریم که کمی گریه هم کردم همان جا. در راه برگشت به خانه، او با همان صدای آرام و مهربانش، نظر کودک شش هفت ساله اش را  در باب شغل احتمالی اش پرسید که طبیعتا منفی بود.
بعدها مادرم با آن آقای لاسو تماس گرفت و به او گفت که متاسفانه هزینه ی رفت و آمدش نمی ارزد به درآمدی که خواهد داشت و بچه (ی دماغویی که) بی مادر خانه می ماند. از تلاش های دیگر مادرم برای اشتغال هم خبری ندارم. فقط می دانم چند باری که آمار بیکاری و اشتغال را از تلویزیون پخش می کردند، اشاره ی درستی کرد به این موضوع که زنان خانه دار جزو این آمار محسوب نمی شوند.

October 1, 2014

On Magic


من نمی دانم با چه کسانی باید معاشرت کرد. یعنی آدم کف دستش را که بو نکرده است. خیلی ها را باید امتحان کرد تا فهمید چه شکلی اند. معمولا هم طوری نمی شود اگر آدم دل بدهد به معاشرت با غریبه ها، مگر این که بدشانس باشد و آدم ناتویی گیرش بیفتد که ضررهای مالی-جانی جبران ناپذیری بهش بزند. اگر می گویم ضرر جانی جبران ناپذیر منظورم تجاوز است و اگر می گویم ضرر مالی جبران ناپذیر هیچ منظور خاصی ندارم. فقط می خواهم بگویم که به جنبه ی مالی هم توجه می کنم.
من اما خوب می دانم با چه کسانی نباید معاشرت کرد. البته که این آدم ها خصوصیات خاصی ندارند. نه شاخ. نه دم.  اما خب این ها همان هایی هستند که معاشرت باهاشان احساس تنهایی آدم را افزایش می دهد. یک بار دیدی شان و فکر می کنی اگر ادامه دهی تنهاتر می شوی. انگار که نقض غرض معاشرت باشند. اصلا هم نمی خواهم پیچیده اش کنم؛ می روی سر قرار با یک غریبه یا یک آشنای دور. می بینی اش. موضوعات مختلف می آیند و می روند؛ مسافرت، کشورتان، تحصیل و شغل تان، علایق و خوش گذرانی هایتان، و دغدغه های سیاسی تان. بعد همان طور که حرف می زنید تنها تر می شوی. انگار که دم خانه ات ایستاده ای و دست تکان می دهی برای سرنشینان ماشینی که تو را ترک می کنند. دست تکان بده! تنهاتر شدن همراه با این است که بعد قرارت به نزدیک ترین اغذیه فروشی بروی و با طعم آشنای فلافل وقت بگذرانی. یا چه می دانم به تخت پناه ببری. خواب و غذا. نه برای این که این آدم خیلی با تو فرق دارد.  بلکه شاید برای این که تو نمی توانی در جعبه ی این آدم جای بگیری. یا نمی توانی خودت را بهش نشان بدهی. انگار همیشه چندین عضو از بدنت زیر پارچه های بزرنتی پنهان است. نمی توانی فقط بشوی پارتنر سکس اش. یا نمی توانی تنها با او بحث های فلسفی انجام دهی. می خواهی بسته های کوچکی از زندگی را با او به اشتراک بگذاری. بسته های جادویی شور و شوق و طنز.
و این بسته های جادویی از بازماندگان اتفاقات جادویی اعصار گذشته اند. چیزی شبیه زعفران یا سایر چیزهای جادویی.
 
 

September 30, 2014

The right to lose almost everything

 
 
خب آن زمان من چند سال ام بود؟ من پنج شش سالی داشتم. من و مادرم، در یک مغازه ی تاناکورا بودیم. مادرم مانتویی بلند، گشاد و بنفش داشت با اپل هایی که آن موقع ها مد بود. و صورتش مثل همیشه خنک. مادرم مثل همه ی مامان ها در دوران کودکی بچه ها،  از بسیاری از بازیگران و خواننده ها خوشگل تر به نظر می رسید و داشت بین خرت و پرت های چروک و  درهم تاناکورا، دنبال لباس های دلخواهش می گشت. من بازیگوش، با خیالی راحت، پی بازی بازی های خودم بودم. بوی خاص مغازه های تاناکورا هم پس زمینه ی ماجرا بود.
وقتی با رنگ و بوی لباس های دست دوم، گرم بازی شدم، سرم را گرفتم بالا و هر چه نگاه کردم مادرم را پیدا نکردم. من مادرم را گم کرده بودم در تلی از لباس ها با بوی بد. و بعد دیگر هیچ چیزی خاطرم نیست جز این که دم در مغازه با چشمانی تار  از اشک و دهانی تا آخرین حد باز، گریه می کردم. بالاخره مادرم سر رسید. وقتی آمد صورتش همان طور خنک بود و کمی لپ هاش گل افتاده بود. بغلم کرد با لبخند، من اما نمی توانستم فراموش کنم در نبودش چه سختی هایی بر من رفته بود؛ گریه ام بند نمی آمد. ازم پرسید که چرا از مغازه خارج شدم و کجا رفته بودم؟ من هم چندین بار پاسخ دادم که او مرا گم و رها کرده بود نه من او را.
 
چند روز پیش، پای اسکایپ، با او در مورد این خاطره حرف زدم. گفت که دقیقا یادش هست کجا بودیم و آن روز را خوب به خاطر دارد.  بهم گفت که خودش رفته بود یک مغازه ی دیگر و پاک مرا فراموش کرده بود. بعد که فهمید مرا گم کرده است، خیلی استرس گرفته و پریشان شده بود. همین بود که خوب جزئیات ماجرا یادش مانده است.
 
مادرم حق داشت مرا گم کند. حق داشت یادش برود کودکی پنج ساله همراهش است. او فقط سی و پنج سالش بود. هم سن و سال خیلی از رفقای خوش گذران و  «پارتی پیپل»ِ من. آخ که این ماجرا مرا چه قدر یاد کیف پول، موبایل و آیپاد گم کردن های خودم می اندازد. انگار ادامه ی همان روند باشد.
 
پ.ن: پیوند عکس (برای پیدا کردن هر عکسی در اینترنت، کافی است آن را در گوگل ایمج آپلود کنید و جستجو را فشار دهید.)
 
 

September 25, 2014

Ways to express yourself

 
اون روز برگشت بهم گفت بابا من کس خل تر از این حرفام. این جوری بهم نگاه نکن. بهش گفتم آره تو خوبی. تو خیلی با همه فرق داری. تو در و دیوونه ای. گفت نه به خدا،  نمی خوام ادا در بیارم برات. نمی خوام بگم ان خاصی ام. می خوام مثل یه دوست باهات حرف بزنم. تویی که می فهمی من چی می گم و قضاوتم نمی کنی. گفتم می بینی که دارم قضاوتت هم می کنم. فکر کردی رفیق چیه؟ رفیق واسه اینه که موقع سختی ها و ناراحتی ها حرفات رو بشنوه؟ نه خیر آقا، تنها کسی که ناراحتی هات رو می شنوه و انش نمی گیره ننه اته و نهایتا آبجی هات. بعد اخماش رو تو هم کرد که خب حق داشت. گفت بابا می ذاری من یه کلمه باهات حرف بزنم؟ کسی گفت می خوام گریه و زاری کنم برات؟ دارم دو کلمه باهات حرف می زنم. گفتم خب آخه فکر کردم می خوای سفره دلت رو باز کنی من اصلا حوصله ی این کارا رو ندارم. خودم هزار تا بدبختی دارم. عصبی ام، استرسی شدم. هر چه قدرم ورزش و دوچرخه سواری می کنم و با دوستام می رم عیاشی و خوشگذرونی  فایده نداره. تازه سیگار رو که کامل گذاشتم کنار... بعد با بی ادبی خاصی حرفم رو قطع کرد و گفت: داشتم می گفتم. من خیلی کس خل تر از این حرفام. نه که بگم با همه فرق دارم خره. این رو می گم که خیلی اوقات می خوام یه کارایی بکنم. می خوام مثلا برم زیر خبر پیام قاسم سلیمانی به حاتمی کیا صد بارک الله بگم و قربون صدقه اش برم اما می ترسم یه آشنایی کسی ببینه و بعدا حرف برام در بیارن. گفتم یعنی مثلا از این  دست کس خل بازیا؟  دیگه دوست داری زیر پیج کیا کف و سوت راه بندازی؟ گفت حالا اون رو برای مثال گفتم. گفتم خب کاری نداره، برو اکانت ناشناس بساز. خیلی ها این کار رو می کنن. یه اکانت دارن که خودشون ه و همه اش با لباس مجلسی عکس می اندازه و حرف های محیط زیستی و شهروندی می زنه، یه پروفایل دیگه هم دارن که مثلا می ره عکس های مستهجن لایک می کنه و کی به کیه. کسی هم پیگیر نمی شه. از امکانات دنیای آنلاین استفاده کن! گفت نه ببین حرف من رو نمی فهمی. دارم بهت می گم که دارم خفه می شم بس که نمی تونم دمب خروسم رو نشون مردم بدم. گفتم دم خروس؟ گفت آره منظورم همین چیزامه. خیلی هم من به اخلاقیات پایبند نیستم اون جوری که تو هستی. یا مثلا چه می دونم من خیلی مسلمون تر از تو ام. این چیزای مدرنی که تو می گی هم حالی ام نمی شه. گفتم کی گفته من مدرنم؟ من گه خوردم. من خیلی هم سنتی ام. اگه سنتی نبودم که... دوباره حرفم رو با بی ادبی قطع کرد و گفت ببین منظورم اینه که من خیلی مذهبی تر از این حرفام. گفتم خب مثلا می خوای چه کار کنی که مذهبی بودن موضوعیت داره برات؟ این همه آدم مذهبی دور و برمون. کسی با انگشت نشونشون نمی ده، کسی تخم نداره چیزی بهشون بگه در واقع. گفت نه منظورم  اینه که ابعاد نهفته ای دارم و به کسی هنوز نشونشون ندادم. مثلا دوست دارم برم فحش و بد و بیراه بنویسم به آدم معروفا. می خوام چرت و پرت بگم به همه. می خوام لاس های رکیک بزنم با رفیقام. می خوام آبروی دوست پسر قدیمی هام رو ببرم. من گفتم خب من هم می خوام. اما خب دست آدم بسته است دیگه. اینا از معایب زندگی کردن تو جمع ه. گفت تو هم پس این حس ها رو داری یا من تنهام؟ گفتم تو تنها نیستی، به همون دلیل اول که ان خاصی نیستی. اما من ابدا حس تو رو ندارم. گفت پس چه کار می کنی با این که گاهی اوقات بزنه به سرت و بخوای دیگه متمدن نباشی؟ ته اش بهش گفتم ببین، هر کس باید خودش راه خودش رو پیدا کنه. قرار نیست من نتیجه ی مشقت ها و سختی هام رو حاضر و آماده برای تو خلاصه کنم و تحویلت بدم. برو خودت یه فکری به حال خودت بکن. کاری از دست من برنمیاد.
پ.ن: تصویر، عکسی از کریمر شخصیت سریال ساینفلد است.

August 30, 2014

Being Passive

ز. جان،

من چند روز پیش با صدای دعوا و فحش صاحبخانه ام بیدار شدم. یعنی خوابیده بودم روی تخت شنیدم دارد مثل چی فریاد می کشد سر پسر هفت ساله اش. در ادامه، صدای زدن و گریه هم آمد. کمی گوش کردم اما منگ خواب بودم و خوابم برد. بعد که ساعت ده از خواب بیدار شدم در آشپزخانه دیدمش و گفت فلانی من نمی دانستم تو خانه هستی. من جواب دادم که ساعت سه پس از نیمه شب آمدم خانه. گفت اگر می دانستم آن طور سر و صدا نمی کردم. من هم گفتم بله، شنیدم چه قدر عصبانی بودید. و  خجالت کشید و حرف هایی زد در باب این که چه طور متوجه نمی شود من می آیم و می روم چون بی سر و صدا آمده بودم. کمی خایه مالی اش را کردم که می فهمم چه قدر سخت است با بچه ها کلنجار رفتن، اما خب به نظرم زیاده روی کرده است. مکالمه مان تمام شد، ولی باز دلم خنک نشد. دیروز دوباره در هال دیدمش و به رویش آوردم که حالش بهتر شده است یا نه.  گفت آن روز، بچه ها خیلی رفته بودند روی اعصابم. به حرفم گوش نمی دادند و توی رویم در می آمدند. ازش معذرت خواهی کردم که دخالت می کنم اما گفتم که دلم برای آرمان سوخته است. گفت خودم هم دلم سوخته است. وضعیت کمیکی داشتم؛ صاحبخانه ام خیلی حرصم را در آورده بود. مرا در این موقعیت اخلاقی قرار داده بود که فکر کنم آیا باید از خواب بیدار شوم، از اتاق خارج شوم و بروم بگویم پسر هفت ساله ات را نزن یا نه. آن روز صبح من از تخت جدا نشده بودم. یادم  می آید به خودم نهیب زدم «تنِ لشِ بی اخلاق» و گرفتم خوابیدم. با تمام سر و صداها و با صدای آرمان که گریه می کرد و می پرسید چرا می زنی.
سناریوی اول این است که می رفتم بیرون از اتاق و  می گفت به تو چه. می گفت برو دختره ی پررو ی پپه. اما خب خیلی غیر محتمل است چون اصلا صاحبخانه ام نمی دانست من آن روز صبح خانه بودم. احتمالا شوکه می شد و شروع می کرد با من حرف زدن؟ کسی نمی داند. سناریوی دوم این است که می رفتم بیرون و صاحبخانه ام دست بر می داشت از زدن پسر هفت ساله اش.
اگر بخواهیم درست قضاوت کنیم همه ی تقصیرات از من بوده است. من، تن لش ام را بلند نکرده بودم خودم را ظاهر کنم. می توانستم بروم بیرون از اتاق و بپرسم چه شده. می توانستم بپرسم چرا آرمان دارد کتک می خورد. می توانستم عاملی در اخلال فرایند کتک زنی باشم. که نبودم. که نرفتم. که نپرسیدم. حالا که ماجرا تمام شده بود هی هر روز دلم می خواست ببینمش و یک نیشی بهش بزنم. هر کاری هم می کردم حرصم خالی نمی شد. برای تو هم احتمالا پیش آمده، آدم در موقعیت هایی گیر می افتد که جسارت اش را ندارد، یا حوصله اش را ندارد، یا می ترسد، و تنها واکنش اش انغعال است. موقعیت که تمام می شود و می گذرد، هی دلش می خواهد سرش را بگیرد بالا و جوری انفعال اش را جبران کند. که نمی شود. زمان گذشته است و  آن جا که می بایست بایستد روی مواضع اش، نایستاده. کون لق اش.
ارادتمند و پشیمان،
سایب شماره بیست و دو

پ.ن: لینک این مجسمه

 

August 2, 2014

On Inertia



به سین:

تاثیر قرص هاست که خوش خنده شده ام، وگرنه هنوز سوگوار-ات بودم.
دو سال سوگواری کافی ام نبود. سه سال بس است؟
چهار سال؟ سرِ چهار سال بهت می رسم؛ سر پنج سال ول ات می کنم؛
هی! فانتزی های بلندپروازانه؛
تاثیر قرص هاست که بلند پروازی می کنم. وگرنه هنوز درگیر خاطراتت بودم.

می روم کپنهاگ، تو همین جا بمان؛
حیف است پایت را بیرون بگذاری، حیف است تکان بخوری.
برایت نامه نمی نویسم، بهت خبر نمی دهم،
احساساتم تکان دهنده است، حیف است تکان بخوری.

پ.ن: پیوند عکس این نوشته

June 27, 2014

On travelling to Tehran and leaving Vienna - یادداشت هایی محض اطلاع علاقمندان

 
«در باب ترک وین و سفر به تهران»
چیزی که بیشتر از همه مرا مجذوب نوشتارِ رسمیِ فارسی می کند، گنگی و بی-مخاطب بودن جملات است. جمله ی «محض اطلاع علاقمندان» را در نظر بگیرید! استفاده از این جمله به این خاطر وسوسه انگیز است که با بی تفاوتی به مخاطبان می گوید: اگر لذت نمی برید، رها کنید!
حالا می خواهم از همین روش های مکاتبه ای رسمی بهره جویم تا برایتان از مصایبی که در هفته ی اخیر بر من گذشت بگویم.
من دوچرخه سواری ماهر هستم. اما در زندگی هر فرد پیش می آید زمانی که تعادلش را از دست بدهد و با «موانع  موجود» در خیابان برخورد کند. پدرم همیشه می گوید، کسی که با «سرعت مطمئنه» رانندگی کند، تصادف اش، تصادفی قابل چشم پوشی است. واضح است که این تز در دوچرخه سواری صدق نمی کند؛ مثلا چند روز پیش، به خاطر یک ترمز ناگهانی، تعادل دوچرخه ام را از دست دادم، و تلاش بسیارم برای بازگرداندن تعادل به دوچرخه و عدم برخورد با موانع دیگر، باعث شد صدای ناله ی مهره ها و اعصاب «ناحیه کمرم» را خوب بشنوم. همین شد که روز بعد در بستر بودم و دو روز بعد، وقتی بیدار شدم که برای انجام «پاره ای امور اداری» به بانک بروم، مجبور شدم سه مسکنِ قوی مصرف کنم. وقتی مسکن ها را مصرف کردم مدارک شناسایی ام را در کیف گذاشتم و دوچرخه سواران به بانک رفتم.
به هر حال من به کارهای اداری ام پرداختم و نشئگیِ مسکن ها هم-چون غزالی،  شاد و جهنده ام کرد. روی صندلی های «محله ی موزه» ی وین دراز کشیدم و فکر کردم به مسافرت پیش روی-ام. ماجرا این است که ترک کردن یک شهر، برای من به معنای بستن چمدان، فروش دوچرخه، انجام پاره ای امور اداری و خرید اندکی سوغاتی است. فکر کردم سوغاتی را می شود از هدیه فروشی موزه هم خرید. آن جا، محو کارت-پستال ها و مهر و محبت قرص ها، سوغاتی ها را خریدم و دوباره به صندلی های آبی محوطه ی موزه بازگشتم.
بالاخره تاثیرِ نشئگیِ قرص ها کم شد و واقعیت های زندگی اجتماعی بیشتر بر من نمایان. چنان شد که قصد بازگشت به خانه کردم. در راه خواستم بستنی بخرم و خب، تلاش هایم برای پیدا کردن پول هایم بی ثمر ماند. کیف پولم کجاست؟ باشد. عیبی ندارد اگر پول ندارم. اما آیا مدارک شناسایی ام در کیف پولم است که گم اش کرده ام؟ خیلی هم حیف. خیلی هم حیف. ببینیم چه می شود. برویم شاید در راه افتاده باشد. شاید بتوانیم کیف پولم را زنده کنیم.
آرام، راه را می گردم. آرام می روم صندلی های آبی را با چشمان جستجوگر دید می زنم. خب، خیلی هم بد. بگذار ببینیم دقیقا چه شده است. مدارک شناسایی یعنی چه؟ همان ها که نمی شود بدون-شان سفر کرد؟ همان ها که اگر نباشند «خرید اندکی سوغاتی و انجام پاره ای امور اداری» بی موضوعیت است؟ خیلی هم حیف عزیزم. نشئگی ات هم که دارد تمام می شود. برگردیم خانه بهتر فکر کنیم. «شواهد، حاکی» از اوضاعی قمر در عقرب است.
پ.ن: پیوند عکس نوشته.
 

June 15, 2014

On thesis-2

 
 
 
می خواهم کمی از علوم اجتماعی برایتان بگویم. در دانشگاه تهران، نه در خود پردیس اصلی اش، که کنار پل گیشا، یکی دو ساختمان با سر در عجیبی هست که آن جا همان دانشکده ی علوم اجتماعی است.
ورود من به دانشکده علوم اجتماعی همزمان بود با دستگیری دانشجویان چپ دانشگاه، و کلی دعوا و درگیری. قطعا من آن موقع هیچ سنسی در این باب نداشتم اما همین را بگویم که در پنج سال دانشجویی ام، می دیدم چه طور عمده ی تشکل ها تضعیف شدند، بسیج، نهاد و تشکل های شبیه آن قدرت گرفتند و این وسط هم که درگیری های انتخابات هشتاد و هشت بود. این را می گویم که دستتان بیاید در چه دوره ای درس خواندم.
 
 
و بعد اگر بخواهم در مورد تحولات شخصی ام بگویم باید بگویم به همراه دوستانم نظریه هایی بسیار پراکنده و به معنای خیلی خاص، فلسفی و نه جامعه شناختی می خواندیم و دو تا-چهار تا واحدها را گذراندیم. از ترم اول که هیچ نمی دانستم، و سر کلاس ها پرحرف بودم، تبدیل شدم به کسی که «چیز، میز» زیاد می خواند و می توانست در باب همه چیز حداقل دو توضیح از دو موضع متفاوت بدهد. و بعد اتفاقا این را هم فهمیدم که جامعه شناسی خواندن خیلی ربط دارد با توانایی حرف زدن در باب هر موضوعی. مثلا میز را در نظر بگیرید. مثلا فلان آهنگ را در نظر بگیرید. با جامعه شناسی می شد در باب همه چیز حرف زد.
برای من سختی درس خواندن در دانشکده این بود: پیش از آن که با نظریه های جامعه شناختی آشنا شوم با نظریه های انتقادی آشنا شدم. در واقع پیش از آن که به ابزارها و متودهایی برای فهم جامعه ای که در آن زندگی می کردم دست یابم، اطلاعاتی در باب نقدهایی که بر نظام های اجتماعی می رود پیدا کردم. همان شد که وقتی حالا می خواهم تزم را بنویسم به این فکر می کنم که چه ها ندارم و چه طور تاریخ نمی دانم، یا چه طور نمی دانم برای فهم مسئله ام از کجا باید آغاز کنم.
نمی دانم چند نفر از فارغ التحصیلان آن دانشکده با مشکل من روبرو هستند، اما می دانم این افراد و من احتیاج شدیدی به ابزارها و روش های جامعه شناختی و تاریخ داریم.
 

June 12, 2014

Some letters on not being slim


 
سلام،
سایب شماره بیست و دوی عزیز!
من می دانم چیزی که بیشتر آزارمان می دهد این است که دیگر شلوارهایمان از کونمان بالا نمی رود و چسبندگی بلوزهایمان به تن، سبک لباس پوشیدمان را دگرگون کرده است. اما نمی توانم انکار کنم که دغدغه های دیگری هم در باب افزایش وزن دارم. مثلا این که نمی توانم اصالتِ تصویرِ خود را، یک سال پیش، وقتی در آن وزن و اندامم بودم، نا دیده بگیرم. فکر می کنم آن تصویر، تصویرِ واقعیِ من است و به نحوی از انحا، باید باز گردم به همان تصویر.
قربانتان،
سین
 
 
سلام،
سین عزیزم!
من و شما به جایی رسیده ایم که باید از شر این افکار مزاحم راحت شویم. حالا که به اندازه کافی دست در نظریه های مربوط به چاقی (تصویر بدن زنانه، فمینیسم و غیره) برده ایم اما ناکام در درونی کردن شان بوده ایم، چه خوب که کاری کنیم و این پروژه ی چاقی را به طور کل از دستور برنامه مان، -در گیر و دار هزار دغدغه ی دیگر،- خارج کنیم. پیشنهاد من برای این کار قطعا توسل به هر گونه عمل غیرسالم و غیر بهداشتی در باب لاغر شدن است. چرا که می دانید، الغریق یتشبث بکل حشیش یا چیزی در همین مایه ها. منتظر پاسخ تان هستم.
دلتنگی و بوسه،
سایب
 
 
سلام دوباره،
سایب جان!
دارویی وجود دارد به نام زنولیپ. این زنولیپ را مادرم مصرف می کند و چیز خوبی است. بر عکس آن چه ما فکر می کردیم چیز گرانی هم نیست. می توانیم این پروژه را عملی کنیم و یک بار برای همیشه دست از فکر کردن به مسئله ی وزن و ترازو برداریم.
مخلص،
سین
 
 
سلام،
سین عزیزم!
پس از جمع کردن اطلاعات و جستجوهای فراوان اینترنتی، به نظر می رسد که این دارو، برای گلسترول بالای سرکار والده گرامی تجویز شده و نه برای کاهش وزن ایشان. اگر پیشنهاد دیگری دارید بیان کنید، چون من در مرز تسلیم شدن به   جبهه ی مولکول های چربیِ دور ِشکمم هستم.
با شرمندگی بسیار،
سایب
 

May 25, 2014

On NY


 
یادم می آید وقتی رفته بودم نیویورک به کل سیم کشی ام به هم ریخته بود. طبیعی هم بود. تاثیر جت لگ و بی خوابی قبل از آن در هواپیما و (سر)مستی شب های پیشش هنوز نگذشته بود که دوست خواهرم ما را برد تایمز اسکوئر.  این تایمز اسکوئر، حالت توریستی خاصی داشت که با حال چت و کلافه ی من اصلا جور در نمی آمد. همه ی نورها و صفحه های نمایشگرِ بیش از اندازه بزرگ و تبلیغاتِ مبالغه آمیز، به نظرم جور بی سلیقه ای می رسید. یعنی خب به فرض این که قبلا هم دیده باشی چیزهایی در فیلم ها و سریال ها. وقتی می بینی مردم چه طور مسحور صفحه های بزرگ بی قواره ی پرنور شده اند، می خورد توی ذوقت. یادم می آید آخرش از دیدن عکس شورت دیوید بکهام روی آسمان خراش های گنده ی آن منطقه می خواستم سرم را بگذارم روی پای مردک فلافلِ زنجیره ای فروش گریه کنم.

 جمله ای را دوستم  بهم گفته بود قبل از این که بروکسل را ترک کنم؛ این که هر چه قدر هم شهری باشی و شهر-بازی کرده باشی، وقتی اولین بار وارد نیویورک می شوی یک دهاتی کامل خواهی بود. خب من وارد نیویورک شدم و این خبرها نبود. اما به هر حال این جمله  آغازگر نیویورک شد.
 
بعد یکی از بچه های ساکن نیویورک را دیدم که به کل برایم غریبه بود. یعنی وقتی تهران بود صمیمیت کمی داشتیم اما خب سال ها بود که نیویورک زندگی می کرد و من همه ی سرنخ های شخصیتی ام را ازش از دست داده بودم.  دوستش آن جا بود و  او یکی در میان انگلیسی و فارسی حرف می زد. من هم یک کم بالا بودم و قفل این شده بودم که این دختر وقتی انگلیسی حرف می زند یک شخصیت دیگر دارد. واقعا هم داشت. لحنش، طرز حرف زدنش، همه چیزش متفاوت بود از کسی که روبروی من نشسته بود و داشت با من با لحن کش دار لوسی فارسی حرف می زند. من آن قدر قفل این چیزها شده بودم و آن قدر چتی مجبورم می کرد تکان تکان بخورم و از جایم بلند شوم و بنشینم که آخر ازشان خداحافظی کردم و رفتم.
 
بعد نمی دانم من چه ام است که فکر می کنم  به همه شانس دادن یعنی اعتماد به بشریت. همین ماجرای دوباره ی سکانس آخر فیلم راشامون. همیشه هم از این مهربانی های بی پاسخ درس عبرت خوبی گرفته ام. یا به عبارتی همیشه از یک سوراخ گزیده شده ام.
ما رفتیم مهمانی کسی در نیوجرسی. بعله. نیوجرسی یک دانشگاهی دارد که از قضا خیلی هم ایرانی دارد. دو تاشان از دوستان قدیم ما هستند و ما به مهمانی همان دو تا رفته بودیم. در مهمانی، من شروع کردم به سیگار کشیدن و گپ زدن با پسری با چشمان سبز و اعتماد به نفس مختص پسران ایرانی. همین را بگویم که آخرش رو کردم به پسرک گفتم تو آن بیرون کنار برف ها، وقتی سیگار می کشیدیم، این همه با ظرافت بودی، چه شد که این طور حشری و بدجنس شده ای؟
 
تنها خوبی بلاهایی که سر خودم می آورم این است که بعدها با امداد از تمام مکانیسم های دفاعی، دلم برای خودم نمی سوزد و ماجرا برایم خنده دار می شود.
پ.ن: پیوند عکس این پست.

The return


 من به تهران باز خواهم گشت  و در این باره خیلی هیجان زده ام. یادم می آید به دوستم میم، وقتی در منجلاب عشقی بیهوده بودم، می گفتم می ترسم از این که از تهران بروم و رابطه ام را از دست دهم. او پاسخ داده بود صرف تجربه کردن احساسات شدید، یعنی تجربه ی یکی از پیچیده ترین بازی های مغز انسان. من عاشق تهران نیستم اما احساسات پیچیده ای در بابش دارم. همیشه داشته ام. دفعه ی قبل، پیش از سفرم به تهران، شب ها وقتی به تهران فکر می کردم خوابم نمی برد. هیجان زده می شدم و غرق در سوغاتی هایی که باید بخرم، کارهایی که باید بکنم، حرف هایی که باید بزنم.
چندی پیش یکی از دوستانم در فیسبوکش نوشته بود چه طور کسانیکه خارج رفته اند و خارج براشان عادی نشده است خیلی مسخره اند. مثل کسانی که پول دارند و به پول عادت نکرده اند. همان طور مسخره. اما خب خیلی فرق می کند. اولش که درگیر مطابقت به محیط هستی. بعد لایف استایل ات می شود همانی که هم کلاسی هایت دارند. به دلیل ساده ی این که همه جا راحت تر است لایف استایل اطرافیانت را داشته باشی. بعد که خوب باهاشان تفریح و زندگی کردی باز هم میبینی نمی توانی عادت کنی. برای من که واضح است چرا. من نمی توانستم خارج را برای خود عادی کنم چرا که می دانستم باید بازگردم به تهران. مثل این است که جایی زندگی کنی و نکنی. چیزی را داشته باشی و نداشته باشی. من دلم نمی خواهد مهاجر باشم. احتیاج دارم چرندیاتی که اینجا خوانده ام را جوری به کار بگیرم. من به درد اینجا نمی خورم.
اما این روزها فکر می کنم چرندیاتی که اینجا می خوانم هیچ به درد تهران نمی خورد. این واژه ی بومی سازی بود که خیلی ازش نفرت داشتیم؟ این محافظه کاری که همیشه فحشش می دادیم؟ شده ام همان. نمی توانم حتی تصور این را بکنم که با متریال اینجایی ها چیزی آن جا بسازم.
در ادامه این که همه ی این ها جدا از احساساتی شدن است. احساساتی شدن مقوله ای جدا می خواهد. مگر آدم از چه ساخته شده است؟ یک مشت هورمون و عصب و بافت. مثل این که پنگوئن ها را ببرند استوا. خیلی دلچسب نیست.
 

May 24, 2014

On Thesis


نوشتن تز کار سختی است. اما کاری است که همه می کنند. همه نمی توانند بهترین را ازش در آورند. مثلا کسانی که فقط می توانند کارهایی را که عاشق شان هستند را خوب انجام دهند شاید با سختی بیشتری تزشان را بنویسند. یکی اش همین من. متاسفم که نمی خواهم تزم را در بابِ شهر هوشمند، مهاجرت، دوچرخه سواری در شهر، یا توالت های عمومی بنویسم. من متاسفم که این ها همه شان روی بورس هستند. شاید با توالت عمومی البته کنار بیایم. به هر حال متاسفم.
بعضی ها حتی کاری را که عاشقش هستند هم خوب انجام نمی دهند. مثلا من از همه چیز زود دل زده می شوم. اوایل فکر می کردم به خاطر ای دی اچ دی است؛ بیش فعالی و حواسپرتی؛ این که یک جا بند نمی شدم؛ این که وسط کلاس ها در باقالی ها می چرخیدم. بعد فکر کردم شاید به خاطر اسمارت فون و اینترنت باشد که همه چیز را در یک لحظه در خود گنجانیده است؛ همه چیز و همه کس. الان هم ترجیح می دهم به این موضوع زیاد فکر نکنم، چون می دانم فکر کردن زیاد به یک چیز می تواند آن امر را تشدید کند.
 
نوشتن تز کار سختی است؛ اما پا به پای زندگی راه آمدن کار سخت تری است. زندگی خودش پیش نمی رود. زندگی خیلی قدیمی است. باید برایش هندل زد و راهش انداخت. شاید هم زندگی مثل دوچرخه است. باید همیشه رکاب زد. اگر رکاب نزنی نمی میری اما سرت را بر می گردانی می بینی داری جایی رکاب می زنی که نه هیچ منظره ای، نه هیچ آینده ای، نه کودکی در خیابانی.
اما چرا زندگی سخت است؟  زندگی تشکیل شده است از لحظات پشت سر هم رونده که در خیلی از موقعیات آن باید میان گزینه های نه چندان مطلوب انتخاب درست را انجام داد: یک روز معمولی را در نظر بگیرید. صبح زود بیدار شوید یا بگذارید خواب کلافه تان کند؟ مطالعه کنید یا اخبار بخوانید؟ در مهمانی ها حاضر شوید یا نه؟ صبحانه ی مفصلی بخورید تا چاق تر شوید یا با میوه و شیر سر کنید و ورزش کنید؟ فکر کنید به مسائل ایران که در حاضر حاضر هیچ تاثیری در زندگی تان ندارند و شما توان تاثیر گذاری اندکی دارید یا به کل اخبار را و فکر کردن را رها کنید؟ معاشرت کنید و دوستان تان را به خانه دعوت کنید یا در تنهایی از دیدن سریال «دختران» لذت ببرید. این فقط یک روز است. در چشم انداز کلی، مثلا بروید تهران یا همین جا بمانید زندگی دور از تنش و شادتان را ادامه دهید؟ در چشم انداز کلی تر، تزتان را در مورد چیزی که عاشق اش هستید بنویسید یا مهاجرت را دنبال کنید که همه جا دارند رویش کار می کنند؟ اقلیت های ایرانی در آلمان؟ سبک زندگی؟ بازنمایی در سینما؟ به قول دوست اکراینی ام: کالچرال شت؟
البته می توان در پاسخ گفت: این ها که ازش حرف می زنم مصائب زندگی اجتماعی و تمدن است. این جوری نگاه کردن خیلی خنده دارم می کند.
 

April 28, 2014

Consider Tehran-1



ذهن انسان توانایی بی سابقه ای در یک دست کردن خاطرات دارد. مثلا من یک موقعی فکر می کردم  که، ای داد بی داد! عشق از دست رفته ام، و رابطه ی استثنایی ام و فلان و بهمان. بعد که با مداقه ی بیشتر نگاه می کنیم شاید ببینیم که نه حاجی، آن موقع هم که در رابطه ات بودی هی به ساعت نگاه می کردی، هی دو دو تا چهار تا می کردی که فلانی را ببرم فلان مهمانی؟ رو کنم اش در فلان جمع، یا مهره های دیگرم را می سوزاند؟ یا مثلا فکر می کردی این چرا این شکلی است؟ چرا حرف های مرا نمی فهمد؟ کی من کسی را پیدا می کنم حرف هایم را بفهمد؟ چرا این پسرها شبیهِ دوست های دخترِ آدم نیستند؟ یعنی هیچ وقت نمی شود کسی را پیدا کرد که زبان آدمیزاد -که زبان من است- را بفهمد؟  این ها را گفتم چون خودم برای دراماهای کلیشه ای غش می کنم. اما، یک دست کردن، محدود به رابطه نمی شود؛ تهران را در نظر بگیرید!
خیابان های تهران را که در نظر بگیرید سرشار است از تجربیات متنوع خوب و بد. 
 ما از یک سنی که بزرگ تر شدیم، یکی دو نفر از هر جمعی، ماشینِ ننه باباها زیر پایش بود. ما وقتی درون ماشین بودیم، یک بار مثلا از ترافیک و گرما سرخ و کبود می شدیم؛ برعکس، یک بار چون می خواستیم با «کراش» مان حرف بزنیم توی ماشین، ترافیک آب به آسیاب مان می ریخت. این طور بود دیگر. ماشین سواری تفریح بیهوده ی بی سر و تهی بود.
اما مواقعی هم بود که در خیابان می گذشت. خیابان خوب بود. کافه داشت. پارک داشت. سینما داشت. تئاتر گران بود. کناره های خیابان چمن داشت که می نشستیم رویش. خیابان خوب بود اما ترسناک هم بود؛ خیابان گشت ارشاد داشت.
من پیش تر گفته ام که گشت ارشاد باعث می شد چه طور بترسیم و فرار کنیم و این حرف ها. حالا حرفم را پس می گیرم. هیچ هم این طور نبود. دوران نوجوانی مان خیلی غر می زدیم سر گشت ارشاد. بعد از یک مدتی به عنوان عضوی از خانواده مان پذیرفتیم اش. یاد گرفتیم چه طور ساپورت بپوشیم اما هوشیاری مان در خیابان آن قدر برود بالا که چهار تابستان با دامن، و چهار  زمستان با بوت و ساپورت گیرِ خانم-حجاب ها نیفتیم.  این طور شد که هر روز، حرفه ای تر و حرفه ای تر شدیم. یادم می آید که هرچند همدلی مان را با جوان تر ها از دست نمی دادیم، اما گشت ارشاد برایمان مسئله ی قابل توجهی نبود. عمدتا وقتی می خواستیم ذکر مصیبت های رفته کنیم، یادی هم از گشت ارشاد می کردیم. یاد گرفته بودیم چه طور فرار کنیم.  گاهی هم فرار نمی کردیم و دل به دریا می زدیم؛ اما آن موقع ها که دل به دریا می زدیم باید حواس مان به برنامه زمانی فامیل درجه یک مان هم می بود که اگر گیرمان انداختند، بیاید ما را با یک مانتوی بلند و شلوار از بازداشتگاه مخصوص شان در بیاورد.
من یک خواهری هم دارم که خیلی شجاع تر و خلاق تر از من است. بارها شده خانم حجاب ها را که قدشان معمولا کوتاه تر از اوست هل داده، و در ترافیکِ تهران، میانِ ماشین ها گم شده؛ یا شروع کرده است به جیغ و هوار کشیدن و کولی بازی.
بعضی ها تنها می فهمند گشت ارشاد چیست؛ بعضی ها می فهمند چیست و قسر در می روند.

 

April 20, 2014

The Height of Naivety


شب خواب دیدم مادرم بیرون از اتاقم است. می روم بهش می گویم مامان بیا. می آید درون اتاقم. بهش می گویم بیا بنشین روی صندلی. و می نشیند. و بعد می گویم، مامان، می خواهم حرف هایی بهت بزنم. و یادم نمی آید چه بود. فقط می دانم نشست و به حرف هایم گوش داد. این خواب ها، همان خواب هایی هستند که فروغ فرخزاد می گفت از ارتفاع ساده لوحی شان پرت می شوند.
 

April 14, 2014

On Veil


امروز یکی از روزهای بهاری وین است. خاله ام یک بار در پی سست عنصری های من در نماز خواندن نقل کرده بود که: به دو چیز نمی توان اعتماد کرد، به هوای بهاری و به ایمان جوانی. امروز صبح هوا آفتابی بود و حالا هوا سرد و بارانی است. خاله ام نه تنها در باب هوای بهار که حداقل در باب ایمان من در دوران جوانی حق داشت.
من مانند بسیاری از ساکنین شهر تهران، در دوران دبیرستان و راهنمایی، با وقفه و کم و زیاد، نماز خوانده ام. نمی دانم هیچ وقت آیا حجابم را رعایت کرده ام یا خیر. اما می دانم یکی از عهدهایی که با خود می بستم، مثلا برای تزکیه نفس این بود که چهل روز پشت سر هم نمازم قضا نشود. جز نماز صبح. یا نمی دانم. شاید کلا قرار این بود که صرف نظر از قضا شدن نماز، حتما پنج وعده را در همان روز می خواندم. به هر حال ایمان سفت و هاردکوری داشتم. یادم می آید صفحه ای از تقویم که در آن اوقات شرعی نوشته شده بود را کنده بودم و به کمدم چسبانده بودم. و یادم می آید همیشه «اس هول» هایی در فامیل بودند که نماز خواندن مرا مسخره کنند. بعدها در دانشگاه دختران چادری معتقدی بودند که به من و دوستانم می گفتتند باید به قوانین  مربوط به حجاب در دانشگاه اسلامی احترام بگذاریم. که کسانی که به رویه های اسلامی پایبند نیستند حق ورود به دانشگاه را ندارند. به هر حال، ایمان من، طبق پیشگویی های خاله ام، چندان نپائید.
در وین هم کسانی هستند که حجاب می گذراند. فرق شان با اکثریت معتقد داخل ایران این است که بسیار منعطف، شخصی و روشنفکرانه با دین و حجاب برخورد می کنند. که اگرچه می تواند تاثیر دینداری در کشوری اروپایی باشد، اما من می گذارمش به حساب خاصیت اقلیت بودن. خاصیت اقلیت بودن شبیه این است که گوشتی را آن قدر بکوبی تا له و قابل خوردن شود. دیگر چیزی ازش باقی نماند. و من کاری به باحجاب ها ندارم، اما می خواهم بگویم هیچ گاه حاضر نیستم در اروپا حجاب بگذارم. یعنی خب امتحان کردن که ایرادی ندارد. شالی که دور گردن ات می اندازی را می گذرای روی سرت تا اکثر موهایت را بپوشاند، با همان کت بلند و ساپورت و همان آرایش و ظاهر.  مسئله فقط جابجایی یک شال از دور گردن به روی سر است. سر و ته اش می شود پنجاه سانت جابجایی. که من تخم همانش را هم ندارم. چرا تخمش را ندارم؟ انگیزه هایم برای تحمل اقلیت بودن این چنینی کافی نیست.
دوستی دارم در پاریس که با حجاب است و نسبتا متمول. یک شب برایم از فشارهایی که در طی سالیان زندگی در پاریس بهش آمده بود و تبعیض ها یا موارد مشکوکی که او را محدود کرده بود حرف می زد. و بعد می گفت شاید خودش را می بیند که سفت و سخت تر شده است چون حالت مبارزه گرفته است.  و می گفت چه طور ایران برایش راحت ترین جا برای زندگی است چرا که بی دردسر حجابش را خواهد داشت.
 بعضی ها جایی را می خواهند که در آن بتوانند حجابشان را رعایت کنند. تهران حتما مال آن ها هست. بعضی ها جایی را می خواهند که در آن بتوانند بی حجاب کار و زندگی کنند. که تهران حتما مال آن ها نیست. دسته ی سومی هستند که مثلا می گویند مشکل ما حجاب نیست، چیزهای مهم تری است. من از آن دسته دل خوشی ندارم.  حجاب برای من، کنترل مستقیم بر بدنم است. به هر حال هر کس دلیلی برای تغییر مکان یا مبارزه دارد و افراد مثل نقطه هایی در نقشه ی جغرافیا تکان تکان می خورند و دو دل جایشان را عوض می کنند.
 

March 19, 2014

Just A Reminder

 
 
 
«چرا فمینیسم در تهران حبل الورید است؟»
«1- انسان قوز نامرئی»
در برخی مکان های تهران باید سیاست محو و کمرنگ شدن را پیش می گرفتی و آرام و آهسته رفت و آمد می کردی. من به شخصه ترجیح می دادم حالا که شب است و میدان آزادی ام و از مردم می ترسم، قوز کنم. یا حالا که ظهر است و  میدان ولیعصرم و از گشت ارشاد می ترسم قوز هم بکنم. در قوز کردن صداقتی وجود داشت که در محکم و استوار قدم زدن وجود نداشت. بعد می رفتی دانشکده، یک گوشه ای مخفی می شدی و قوز می کردی، سیگار می کشیدی. آخر هفته سرتان خلوت است؟ چه خوب! می توانیم همدیگر را ببینیم؟ چه خوب! برویم یک گوشه ی تاریک در خانه ی فلانی که ننه باباش نیستند سیگار بکشیم و قوز کنیم؟ بسیار عالی. پیشنهاد من؟ دیگر هیچ گاه قوز نکنید.
«2- تخت خواب های تنگ»
من عاشق تیپ بندی امور و حرف زدن در بابش هستم. یکی از تیپ هایی که حداقل در زندگی شخصی ام زیاد تجربه اش کردم تیپ «خیلی مرد-خیلی شکننده» است. این تیپ را می شود راحت پیدا کرد، اما معمولا در رابطه های شخصی و در گروه های مختلط جنسیتی بروز می یابد. از یک طرف یک جور خاص خیلی شکننده ای، کوچک ترین چیزها می تواند مردانگی این تیپ را به باد دهد. مثالش می تواند ناتوانی در باز کردن درب شیشه ی مربا باشد. خیلی خیلی ساده. از طرف دیگر، چون کارمندی که هر روز ساعت هشت صبح باید کارت ورود بکشد، آن ها هم باید مردانگی شان را اثبات و تمدید کنند. شما چه طور یک چیزی را اثبات می کنید؟ این تیپ ، از حرف زدن بی وقفه برای اثبات خویش مدد می جوید. ممکن است ساعت ها با افراد این تیپ وقت بگذرانید و به این فکر کنید که چه طور ممکن است فرد مقابلتان از حالت چهره تان، و از جمله های کوتاهِ بی ربطِ وسط مکالمه تان نفهمد که در حد مرگ بی حوصله شدید. پیشنهاد من؟ همان جا زبان بگشایید و بگویید چه قدر حوصله تان سر رفته است تا مثل من بعدها مجبور به انتشارش در وبلاگتان نشوید.
این تیپ از انسان ها، با مشکلاتی که با مردانگی شان دارند، به راحتی می توانند فمینیسم را بیاورند جلوی صورت تان. کافی است در نزدیکی سه مورد از این انسان ها باشید تا بتوانید با برخی آرمان های فمینیسم همزادپنداری کنید.
«3- صاحبان سخن»
بسیج دانشکده علوم اجتماعی یک پدیده ی درخشان بود. خیلی ها بسیج دانشکده ی علوم اجتماعی را نرم و نازک و دست به قلم تلقی می کردند. اما وجه مشخصه ی آن برای من، طنز قوی شان بود. آن ها می توانستند دغدغه های جدی اجتماعی را به بهترین نحو به ابتذال بکشانند. مثلا، فعالان جنبش سبز را پفک-خور می نامیدند. یا این پوستر بالا می توانست کار آن ها باشد. قابل تصور است برایم که این آدم ها وقتی سر کار بروند، چنین پوسترهای جمعیت شناسانه ای از دلش در می آید. آن ها بی شمارند و متنوع. اما فمینیست بودن من به طنز بسیج دانشکده محدود نمی شد. دامنه اش به طنز کامران نجف زاده و طنز مجری های صدا و سیما، به پوسترهای درون شهرها، به ادبیات رسمی، و در نهایت به لبخند حراست و خانم حجاب ها می رسید. پیشنهاد من؟ هیچ ایده ای ندارم.
 
 
در واقع جالب ترین وجه محل جدید زندگی ام، رهایی نسبی ام از فمینیسم است. این عبارت پارادوکسیکال است چرا که فمینیسم خود همیشه برایم رهایی بخش قلمداد شده است. اما منظورم از رهایی نسبی چیست؟ فمینیسم دیگر در وین مرا خفه نمی کند. در تهران فمینیسم همه جا می توانست گلویم را بفشارد. کار، محیط گرم جامعه، ...
مثلا یک شب می شود مست و پاتیل با قدم های گنده، نیمه های شب، تنها، در یکی از مناطق وین که ای، بد نیست، اما خوب هم نیست، راه رفت. که شاید به ذهن آدم برسد چه کار کنم و چه کار نکنم. باید بترسم؟ می توانم راحت هدفونم را در گوشم بگذارم؟ بعد می شود فکر کرد هه، این جا تهران نیست. می شود قدم های استوار تلو تلو خوران برداشت به سمت خانه.

February 11, 2014

Golden Voyage of Sinbad

 
یادتان می آید چندین بار گفته بودم حس می کنم بی خانمان هستم؟ مخصوصا آن دو روزی که در بروکسل خانه ام را تحویل داده بودم و هیچ خانه ای نداشتم. چمدانم خانه ی دوست فلسطینی دوستم بود و خودم خانه ی پسرک بلژیکی؟ اما حالا که در ریچموند هستم همه ی آن حرف ها را پس می گیرم. وقتی آمدم خانه ی خواهرم تمامی معادلات تغییر کرد. از کسی که نگران تحویل و تخلیه ی خانه اش، قبض برق اش، تنهایی سفر کردن اش، و ویزا گرفتن اش بود تبدیل شدم به کسی که نشسته بود و خواهرش برایش آب پرتغال و کیک موز می آورد. تبدیل شدم به خواهر کوچک بی دست و پا. او برود سر کار و برگردد و من بمانم در خانه. همین طور تداوم در خانه ماندن.
برایتان بگویم که در نیویورک در محله ی کوئینز پیش ش. مقیم بودم. به موزه متروپولیتن رفتم. بخش هنرهای اسلامی. یک طور خیلی بدی تحت تاثیر ظرافت آثار اسلیمی قرار گرفته بودم. مثلا  از این که کل محراب یک مسجد را بریده بودند و در موزه گذاشته بودند. به جای خالی یک محراب مسجد قدیمی فکر می کردم که در آن موقعِِ محراب دزدی هنوز نمازگزاران درش نماز می خواندند. و خدا شاهد است من خودم از این که در موزه ای در نیویورک چنین موضعی را بگیرم تعجب کرده بودم.
تمامش این نبود. بعد در موزه ی موما، موزه ی هنر مدرن، یکهو با چیزی آشنا شدم که به هیچ وجه برایم قابل هضم نبود. ماجرا، ماجرای یک فایل صوتی بود. فایل صوتی ای که مونا هاتوم، آرتیست در تبعید و مهاجرت با صدای خودش ضبط کرده بود. از نامه ای که مادرش برایش نوشته بود. نامه را بلند خوانده بود و ضبط اش کرده بود. مادرش چه می گفت؟ مادرش به او می گفت که در آخرین دیدارشان ، برای بار اول در باب چیزهایی باهم حرف زده بودند که پیش تر هیچ گاه در موردش حرف نزده بودند. مادرش گفته بود که چه طور مانند دو خواهر باهم حرف زده بودند. و برای من چه اتفاقی افتاد؟ معلوم است. من یاد تهران افتادم. یاد تهران افتادم وقتی با مادرم گفتگویی عمیق و احساسی داشتم. ماجرا این است: صرف این که دلت برای مادرت تنگ شده باشد، هر نامه ای از هر مادری می تواند دوباره اشک ات را در بیاورد. بعد بعله! من دوباره شروع کردم آبغوره گرفتن. بعدش هم همین طور، با ش. رفتیم فیلمی فیلیپینی دیدیم و باز هم اشک ریختم. انگار که شیر اشک هایم باز شده باشد. از آن به بعد نیویورک و وضعیت کمیک سرخپوست ها همین طور مرا غمگین و غمگین تر می کرد.
و دوباره اندیشیدم که چه در آن بار در بروکسل، که گذارم به دو ایرانی افسرده ی بدبین افتاد و آن دو از مهاجرت حرف زده بودند و بعد یک آبجوی دیگر و آن طور بالا آوردن من در دستشویی و همه جا؛ چه آن بار در آمستردام که سوار دوچرخه بودم و افکار منفی بر من سوار بود و آن طور با ماشین پارک شده تصادف کردم؛ و چه در موزه هنرهای مدرن نیویورک که شرحش رفت؛ در همه حال وقتی خود را ول کردم از دست رفتم. فکر کردم که دیگر هیچ گاه نباید خود را ول کنم. من در آستانه ی ساعت ها گریه کردن بودم، در حین سفری که هیچ قصدی جز تفریح و شادی نداشت. می بایست حداقل نکات غمگین کننده ی سفرم را نادیده می گرفتم.
بعد صبح شد. هنگام بیدار شدن غر می زدم به ش. که نمی خواهم بیدار شوم و نمی خواهم بروم از بلیت اتوبوسم به ریچموند پرینت بگیرم. ش. بی درنگ شروع کرد به مسخره کردن من. در لابلای مسخره کردن اش به من گفت: فلانی! بلند شو از جایت! ببین فلانی! «رفتن رسیدن است.»
و او این حرف ها را همین طوری می زد. انگار که می زند تا کلیشه ها و حرف های شعاری را به سخره بگیرد. تنها اشتباهش این بود که متوجه حال کلیشه زده ی مخاطبش نبود. گیرنده ی این شعار ها که بود؟ ش. این حرف ها را به کسی می زد که ساعت ها از فقر سرخپوست های محله ی کوئینز نیویورک بغ کرده بود، با وضعیت غمگین عشق از دست رفته اش، با سانتیمانتالیسم بعد از خروجش از تهران که بدجور گریبانش را گرفته بود، با صدای غم آلود هاتوم که از روی نامه ی مادرش می خواند، با بهرام گور که با معشوقه هایش در بخش ایران و آسیای متروپولیتن آبتنی می کرد و پایین تصاویر آبتنی اش اشعاری نوشته شده بود که هیچ کس در آن سالن آن اشعار را نمی فهمید.
این حرف ها را به من می زد و من با خود فکر می کردم، فلانی! اول این که اگر ول کنی از دست می روی، و دوم این که رفتن رسیدن است.

January 19, 2014

Bluebird

 
1. من هیچ گاه ادعا نکرده ام که دگم نیستم. همیشه دگم بوده ام و چون ایمانی قوی ندارم، برای ادامه ی زندگی ام به دگم بودن ام احتیاج دارم. مهم ترین چیزی هم که در تمام این سال ها به آن تمسک جسته ام، فمینیسم بوده است. وقتی می گویم فمینیسم، منظورم فمینیسم به معنای عام اش است. هیچ نحله ی خاصی مد نظرم نیست. همیشه با همه شان عشق کرده ام. یعنی برای مشکل دار ترین و بی مغز ترین شان هم خودم را نگرفته ام. فمینیسم شیرین  است. حالا هر چه.
تهران، دادم موهایم را صاف کردم. به مقدار گزافی پول دادم. ته اش آن طور که می خواستم در نیامد. در همان دوره ی زمانی ای هم بود که درگیر افکار وسواسی شدید در باب چاقی ام بودم. یعنی هر جا می رفتم دو سه بار گوشزد می کردم که خیلی چاق شده ام. الان می گویم به تخمم که چاق شدم. می خورم چاق تر هم بشوم. اما آن موقع، هم می خواستم موهایم را صاف کنم، هم می خواستم چاق نباشم. فکر می کردم شده ام یک گونی سیب زمینی. به گوشتی در شکمم فکر می کردم که وقتی کمی خمیده روی صندلی می نشستم می شد به دست گرفت اش. وقتی وارد خانه ی تهران می شدم، دمِ در می رفتم روی ترازو. کس-خلی شاخ و دم ندارد که. هر بار هم به شکلی جدید ظاهر می شود. به دوستانم می گفتم در به کار بستن کوچک ترین موضوعات فمینیستی در زندگی روزمره ام شکست خورده ام. که این هم شر و ور است. تنها نکته اش این بود که در تهران، من بیش از حد به خود انتقاد می کردم. چه به بدنم و چه به چیزهای دیگر. بعد، بازگشتم این جا و همه چیز گل و بلبل شد. تهران مرا دچار دو قطبی بدی کرده بود. همان دو هفته ی کوتاهش. در یک آن غر می زدم به آلودگی هوا و گشت ارشاد-دو کلیشه ی صادقِ متداول- و ده دقیقه ی بعد بغض می کردم که می خواهم تهران بمانم. تهران دگم های مرا هم زیر سوال برده بود.
2. تجربه ها دو دسته اند. برخی شان بسیار گذرا، و برخی دیگر اصطلاحا "تو-کون" انسان هستند. می خواهم از اولین تجربه ی تو-کون خود در محل جدید اقامتم بگویم.
ماجرا این بود که من همیشه انسان های قدبلند کمرنگ موفرفری را دوست داشته ام. بعد یکی پیدا شد اینجا که چشم آبی هم بود. همه چیز هم خوب پیش می رفت. من، سالم؛ او، سالم. من، مهربان؛ او، مهربان. باهم چای می خوردیم. می رقصیدیم. وقت می گذراندیم. اما به جایی رسیدیم که من دیگر سالم نبودم. مهربان هم نبودم. بدبین و سایکو شده بودم. می خواستم سر به تن اش نباشد. دیگر چشمان آبی-خاکستری اش هم نمی توانست مهرش را در دلم جا کند. خیلی هم بامزه بود. خیلی هم مهربان بود. اما برای خودش. همان موقعی هم بود که من به تهران رفتم و بازگشتم.
بعد رفیقم به من گفت همیشه همین طور بوده ای. وقتی همه چیز خوب می شود و کسی زیاد تحویل ات می گیرد فکر می کنی باید بروی بعدی. من اما خیلی منطقی تر از این حرف ها هستم. به آدم ها، کس-خلی شان، و شرایط متفاوت شان احترام می گذارم. اصلا اگر بخواهم بگویم چرا فکر می کنم خیلی استثنایی و فوق العاده ام، همین دلیل را می آورم. این که به آدم ها احترام می گذارم.
3. اما خب، دارم دروغ می گویم. یعنی دلم می خواهد این طور باشم اما نیستم. ماجرای به کار بستن فمینیسم در زندگی روزمره ام هم همین طور است. از دستم در می رود.
 
"There's a bluebird in my heart that
wants to get out
but I'm too tough for him,
I say,
stay down, do you want to mess me up?"