September 30, 2014

The right to lose almost everything

 
 
خب آن زمان من چند سال ام بود؟ من پنج شش سالی داشتم. من و مادرم، در یک مغازه ی تاناکورا بودیم. مادرم مانتویی بلند، گشاد و بنفش داشت با اپل هایی که آن موقع ها مد بود. و صورتش مثل همیشه خنک. مادرم مثل همه ی مامان ها در دوران کودکی بچه ها،  از بسیاری از بازیگران و خواننده ها خوشگل تر به نظر می رسید و داشت بین خرت و پرت های چروک و  درهم تاناکورا، دنبال لباس های دلخواهش می گشت. من بازیگوش، با خیالی راحت، پی بازی بازی های خودم بودم. بوی خاص مغازه های تاناکورا هم پس زمینه ی ماجرا بود.
وقتی با رنگ و بوی لباس های دست دوم، گرم بازی شدم، سرم را گرفتم بالا و هر چه نگاه کردم مادرم را پیدا نکردم. من مادرم را گم کرده بودم در تلی از لباس ها با بوی بد. و بعد دیگر هیچ چیزی خاطرم نیست جز این که دم در مغازه با چشمانی تار  از اشک و دهانی تا آخرین حد باز، گریه می کردم. بالاخره مادرم سر رسید. وقتی آمد صورتش همان طور خنک بود و کمی لپ هاش گل افتاده بود. بغلم کرد با لبخند، من اما نمی توانستم فراموش کنم در نبودش چه سختی هایی بر من رفته بود؛ گریه ام بند نمی آمد. ازم پرسید که چرا از مغازه خارج شدم و کجا رفته بودم؟ من هم چندین بار پاسخ دادم که او مرا گم و رها کرده بود نه من او را.
 
چند روز پیش، پای اسکایپ، با او در مورد این خاطره حرف زدم. گفت که دقیقا یادش هست کجا بودیم و آن روز را خوب به خاطر دارد.  بهم گفت که خودش رفته بود یک مغازه ی دیگر و پاک مرا فراموش کرده بود. بعد که فهمید مرا گم کرده است، خیلی استرس گرفته و پریشان شده بود. همین بود که خوب جزئیات ماجرا یادش مانده است.
 
مادرم حق داشت مرا گم کند. حق داشت یادش برود کودکی پنج ساله همراهش است. او فقط سی و پنج سالش بود. هم سن و سال خیلی از رفقای خوش گذران و  «پارتی پیپل»ِ من. آخ که این ماجرا مرا چه قدر یاد کیف پول، موبایل و آیپاد گم کردن های خودم می اندازد. انگار ادامه ی همان روند باشد.
 
پ.ن: پیوند عکس (برای پیدا کردن هر عکسی در اینترنت، کافی است آن را در گوگل ایمج آپلود کنید و جستجو را فشار دهید.)
 
 

No comments:

Post a Comment