May 25, 2014

On NY


 
یادم می آید وقتی رفته بودم نیویورک به کل سیم کشی ام به هم ریخته بود. طبیعی هم بود. تاثیر جت لگ و بی خوابی قبل از آن در هواپیما و (سر)مستی شب های پیشش هنوز نگذشته بود که دوست خواهرم ما را برد تایمز اسکوئر.  این تایمز اسکوئر، حالت توریستی خاصی داشت که با حال چت و کلافه ی من اصلا جور در نمی آمد. همه ی نورها و صفحه های نمایشگرِ بیش از اندازه بزرگ و تبلیغاتِ مبالغه آمیز، به نظرم جور بی سلیقه ای می رسید. یعنی خب به فرض این که قبلا هم دیده باشی چیزهایی در فیلم ها و سریال ها. وقتی می بینی مردم چه طور مسحور صفحه های بزرگ بی قواره ی پرنور شده اند، می خورد توی ذوقت. یادم می آید آخرش از دیدن عکس شورت دیوید بکهام روی آسمان خراش های گنده ی آن منطقه می خواستم سرم را بگذارم روی پای مردک فلافلِ زنجیره ای فروش گریه کنم.

 جمله ای را دوستم  بهم گفته بود قبل از این که بروکسل را ترک کنم؛ این که هر چه قدر هم شهری باشی و شهر-بازی کرده باشی، وقتی اولین بار وارد نیویورک می شوی یک دهاتی کامل خواهی بود. خب من وارد نیویورک شدم و این خبرها نبود. اما به هر حال این جمله  آغازگر نیویورک شد.
 
بعد یکی از بچه های ساکن نیویورک را دیدم که به کل برایم غریبه بود. یعنی وقتی تهران بود صمیمیت کمی داشتیم اما خب سال ها بود که نیویورک زندگی می کرد و من همه ی سرنخ های شخصیتی ام را ازش از دست داده بودم.  دوستش آن جا بود و  او یکی در میان انگلیسی و فارسی حرف می زد. من هم یک کم بالا بودم و قفل این شده بودم که این دختر وقتی انگلیسی حرف می زند یک شخصیت دیگر دارد. واقعا هم داشت. لحنش، طرز حرف زدنش، همه چیزش متفاوت بود از کسی که روبروی من نشسته بود و داشت با من با لحن کش دار لوسی فارسی حرف می زند. من آن قدر قفل این چیزها شده بودم و آن قدر چتی مجبورم می کرد تکان تکان بخورم و از جایم بلند شوم و بنشینم که آخر ازشان خداحافظی کردم و رفتم.
 
بعد نمی دانم من چه ام است که فکر می کنم  به همه شانس دادن یعنی اعتماد به بشریت. همین ماجرای دوباره ی سکانس آخر فیلم راشامون. همیشه هم از این مهربانی های بی پاسخ درس عبرت خوبی گرفته ام. یا به عبارتی همیشه از یک سوراخ گزیده شده ام.
ما رفتیم مهمانی کسی در نیوجرسی. بعله. نیوجرسی یک دانشگاهی دارد که از قضا خیلی هم ایرانی دارد. دو تاشان از دوستان قدیم ما هستند و ما به مهمانی همان دو تا رفته بودیم. در مهمانی، من شروع کردم به سیگار کشیدن و گپ زدن با پسری با چشمان سبز و اعتماد به نفس مختص پسران ایرانی. همین را بگویم که آخرش رو کردم به پسرک گفتم تو آن بیرون کنار برف ها، وقتی سیگار می کشیدیم، این همه با ظرافت بودی، چه شد که این طور حشری و بدجنس شده ای؟
 
تنها خوبی بلاهایی که سر خودم می آورم این است که بعدها با امداد از تمام مکانیسم های دفاعی، دلم برای خودم نمی سوزد و ماجرا برایم خنده دار می شود.
پ.ن: پیوند عکس این پست.

The return


 من به تهران باز خواهم گشت  و در این باره خیلی هیجان زده ام. یادم می آید به دوستم میم، وقتی در منجلاب عشقی بیهوده بودم، می گفتم می ترسم از این که از تهران بروم و رابطه ام را از دست دهم. او پاسخ داده بود صرف تجربه کردن احساسات شدید، یعنی تجربه ی یکی از پیچیده ترین بازی های مغز انسان. من عاشق تهران نیستم اما احساسات پیچیده ای در بابش دارم. همیشه داشته ام. دفعه ی قبل، پیش از سفرم به تهران، شب ها وقتی به تهران فکر می کردم خوابم نمی برد. هیجان زده می شدم و غرق در سوغاتی هایی که باید بخرم، کارهایی که باید بکنم، حرف هایی که باید بزنم.
چندی پیش یکی از دوستانم در فیسبوکش نوشته بود چه طور کسانیکه خارج رفته اند و خارج براشان عادی نشده است خیلی مسخره اند. مثل کسانی که پول دارند و به پول عادت نکرده اند. همان طور مسخره. اما خب خیلی فرق می کند. اولش که درگیر مطابقت به محیط هستی. بعد لایف استایل ات می شود همانی که هم کلاسی هایت دارند. به دلیل ساده ی این که همه جا راحت تر است لایف استایل اطرافیانت را داشته باشی. بعد که خوب باهاشان تفریح و زندگی کردی باز هم میبینی نمی توانی عادت کنی. برای من که واضح است چرا. من نمی توانستم خارج را برای خود عادی کنم چرا که می دانستم باید بازگردم به تهران. مثل این است که جایی زندگی کنی و نکنی. چیزی را داشته باشی و نداشته باشی. من دلم نمی خواهد مهاجر باشم. احتیاج دارم چرندیاتی که اینجا خوانده ام را جوری به کار بگیرم. من به درد اینجا نمی خورم.
اما این روزها فکر می کنم چرندیاتی که اینجا می خوانم هیچ به درد تهران نمی خورد. این واژه ی بومی سازی بود که خیلی ازش نفرت داشتیم؟ این محافظه کاری که همیشه فحشش می دادیم؟ شده ام همان. نمی توانم حتی تصور این را بکنم که با متریال اینجایی ها چیزی آن جا بسازم.
در ادامه این که همه ی این ها جدا از احساساتی شدن است. احساساتی شدن مقوله ای جدا می خواهد. مگر آدم از چه ساخته شده است؟ یک مشت هورمون و عصب و بافت. مثل این که پنگوئن ها را ببرند استوا. خیلی دلچسب نیست.
 

May 24, 2014

On Thesis


نوشتن تز کار سختی است. اما کاری است که همه می کنند. همه نمی توانند بهترین را ازش در آورند. مثلا کسانی که فقط می توانند کارهایی را که عاشق شان هستند را خوب انجام دهند شاید با سختی بیشتری تزشان را بنویسند. یکی اش همین من. متاسفم که نمی خواهم تزم را در بابِ شهر هوشمند، مهاجرت، دوچرخه سواری در شهر، یا توالت های عمومی بنویسم. من متاسفم که این ها همه شان روی بورس هستند. شاید با توالت عمومی البته کنار بیایم. به هر حال متاسفم.
بعضی ها حتی کاری را که عاشقش هستند هم خوب انجام نمی دهند. مثلا من از همه چیز زود دل زده می شوم. اوایل فکر می کردم به خاطر ای دی اچ دی است؛ بیش فعالی و حواسپرتی؛ این که یک جا بند نمی شدم؛ این که وسط کلاس ها در باقالی ها می چرخیدم. بعد فکر کردم شاید به خاطر اسمارت فون و اینترنت باشد که همه چیز را در یک لحظه در خود گنجانیده است؛ همه چیز و همه کس. الان هم ترجیح می دهم به این موضوع زیاد فکر نکنم، چون می دانم فکر کردن زیاد به یک چیز می تواند آن امر را تشدید کند.
 
نوشتن تز کار سختی است؛ اما پا به پای زندگی راه آمدن کار سخت تری است. زندگی خودش پیش نمی رود. زندگی خیلی قدیمی است. باید برایش هندل زد و راهش انداخت. شاید هم زندگی مثل دوچرخه است. باید همیشه رکاب زد. اگر رکاب نزنی نمی میری اما سرت را بر می گردانی می بینی داری جایی رکاب می زنی که نه هیچ منظره ای، نه هیچ آینده ای، نه کودکی در خیابانی.
اما چرا زندگی سخت است؟  زندگی تشکیل شده است از لحظات پشت سر هم رونده که در خیلی از موقعیات آن باید میان گزینه های نه چندان مطلوب انتخاب درست را انجام داد: یک روز معمولی را در نظر بگیرید. صبح زود بیدار شوید یا بگذارید خواب کلافه تان کند؟ مطالعه کنید یا اخبار بخوانید؟ در مهمانی ها حاضر شوید یا نه؟ صبحانه ی مفصلی بخورید تا چاق تر شوید یا با میوه و شیر سر کنید و ورزش کنید؟ فکر کنید به مسائل ایران که در حاضر حاضر هیچ تاثیری در زندگی تان ندارند و شما توان تاثیر گذاری اندکی دارید یا به کل اخبار را و فکر کردن را رها کنید؟ معاشرت کنید و دوستان تان را به خانه دعوت کنید یا در تنهایی از دیدن سریال «دختران» لذت ببرید. این فقط یک روز است. در چشم انداز کلی، مثلا بروید تهران یا همین جا بمانید زندگی دور از تنش و شادتان را ادامه دهید؟ در چشم انداز کلی تر، تزتان را در مورد چیزی که عاشق اش هستید بنویسید یا مهاجرت را دنبال کنید که همه جا دارند رویش کار می کنند؟ اقلیت های ایرانی در آلمان؟ سبک زندگی؟ بازنمایی در سینما؟ به قول دوست اکراینی ام: کالچرال شت؟
البته می توان در پاسخ گفت: این ها که ازش حرف می زنم مصائب زندگی اجتماعی و تمدن است. این جوری نگاه کردن خیلی خنده دارم می کند.