March 19, 2015

با مادرت حرف بزن

رو می کنی به مادرت. مادر من از مدار خارج شده ام. مادرت چه خوب تو را جدی نمی گیرد. باشد عزیزم. بیا این ظرف میوه هایت را بخور. مادر ببین همه ی کارهایم روی هواست. می گوید داری زندگی می کنی عزیزم. زندگی که فقط آن چیزها که تو می خواهی و نمی شود نیست. بعضی اش آن چیزی است که تو نمی خواهی و شده است. سرم را می اندازم پایین. معلوم است می خواهم چه بگویم. مادر من خسته شده ام از زندگی.
مادر حوصله اش از این نق زدن ها سر نمی رود. در دلش می خندد شاید. در ظاهر فقط با تعجب نگاه می کند. یا در دلش می گوید حتم دارم پریود شده ای. نه مادر پریود نشده ام. جنینی مرا از پا در می آورد و مرا به حرکت می اندازد. امعا احشایم قد هزار سال در این یک ماه کار کرده است. در هر بغل کردنی، در هر بوسه ای، تکانه هایی در امعا احشایم حس می کنم. این همان جنینی است که شیپور مرگ و زندگی را متوالی و بی قاعده، پشت سر هم می زند.
ظرف میوه را نگاه می کنی. دلت می خواهد اشیا و موادی از جهان خارج وارد بدنت شوند؟ دلت می خواهد اگر هم وارد می شوند مثل دود معطر صحراهای مرکزی فلات ایران همان طور با تب و تاب خارج شوند از ریه هایت. حتی با سرفه. که معلوم شود نمی خواستی شان. من به هیچ چیزی خوش آمد نمی گویم مادر. تو خوش به حالت که می توانی خوش آمد بگویی. که خوش آمد گفته بودی به من هم. بیست و پنج سال پیش. هر چند بی حوصله.
مادر بیا کمی درست ترم کن. مادر نگاهت می کند. به نظرش بی نقص می رسی. می گوید خوبی عزیزم. می گویی نه، درست ترم کن. دستی به سرت می کشد که خیالت راحت شود.

No comments:

Post a Comment