October 1, 2014

On Magic


من نمی دانم با چه کسانی باید معاشرت کرد. یعنی آدم کف دستش را که بو نکرده است. خیلی ها را باید امتحان کرد تا فهمید چه شکلی اند. معمولا هم طوری نمی شود اگر آدم دل بدهد به معاشرت با غریبه ها، مگر این که بدشانس باشد و آدم ناتویی گیرش بیفتد که ضررهای مالی-جانی جبران ناپذیری بهش بزند. اگر می گویم ضرر جانی جبران ناپذیر منظورم تجاوز است و اگر می گویم ضرر مالی جبران ناپذیر هیچ منظور خاصی ندارم. فقط می خواهم بگویم که به جنبه ی مالی هم توجه می کنم.
من اما خوب می دانم با چه کسانی نباید معاشرت کرد. البته که این آدم ها خصوصیات خاصی ندارند. نه شاخ. نه دم.  اما خب این ها همان هایی هستند که معاشرت باهاشان احساس تنهایی آدم را افزایش می دهد. یک بار دیدی شان و فکر می کنی اگر ادامه دهی تنهاتر می شوی. انگار که نقض غرض معاشرت باشند. اصلا هم نمی خواهم پیچیده اش کنم؛ می روی سر قرار با یک غریبه یا یک آشنای دور. می بینی اش. موضوعات مختلف می آیند و می روند؛ مسافرت، کشورتان، تحصیل و شغل تان، علایق و خوش گذرانی هایتان، و دغدغه های سیاسی تان. بعد همان طور که حرف می زنید تنها تر می شوی. انگار که دم خانه ات ایستاده ای و دست تکان می دهی برای سرنشینان ماشینی که تو را ترک می کنند. دست تکان بده! تنهاتر شدن همراه با این است که بعد قرارت به نزدیک ترین اغذیه فروشی بروی و با طعم آشنای فلافل وقت بگذرانی. یا چه می دانم به تخت پناه ببری. خواب و غذا. نه برای این که این آدم خیلی با تو فرق دارد.  بلکه شاید برای این که تو نمی توانی در جعبه ی این آدم جای بگیری. یا نمی توانی خودت را بهش نشان بدهی. انگار همیشه چندین عضو از بدنت زیر پارچه های بزرنتی پنهان است. نمی توانی فقط بشوی پارتنر سکس اش. یا نمی توانی تنها با او بحث های فلسفی انجام دهی. می خواهی بسته های کوچکی از زندگی را با او به اشتراک بگذاری. بسته های جادویی شور و شوق و طنز.
و این بسته های جادویی از بازماندگان اتفاقات جادویی اعصار گذشته اند. چیزی شبیه زعفران یا سایر چیزهای جادویی.