July 14, 2013

The Master Napper




«من بيش از حد معمول در دوره كارشناسي ام واحد پاس كرده ام.» اگر با سيستم دانشكده ي سابق من آشنا باشيد، متوجه مي شويد كه واحد پاس كردن تنها يك معني خاص دارد: گذاشتن كون روي صندلي هاي سفت دانشكده در ساعات خاص و در نهايت گذراندن شب امتحان به جزوه خواني. 
اين را گفتم كه از در ديگري برايتان روده درازي كنم؛ در يكي از روزهاي زمستاني سال دوم دانشجويي ام، سه آزمون پايان ترم داشتم. شب قبل اش، وقتي فهميدم ديگر كاري از دستم ساخته نيست و حتي يكي از دروس امتحاني ام را هم كامل روخواني نكرده ام، عكس العمل هميشگي ام را حين گير كردن در مخمصه از خود نشان دادم كه به شرح زير است:
سريعا با خواهر، دوست، مادر، و يا دوست پسرم تماس مي گيرم. پاي تلفن در حالت بغض ماجرا را تعريف مي كنم. حالت گريان و پريشان من آن ها را شوكه مي كند و  در نتيجه، يا برايم به نحوي پول مي فرستند؛ يا مداركي كه در دست ندارم را به گوشه اي از شهر پيك مي كنند؛ يا خودشان را به من مي رسانند و يا در نهايت مي آيند دنبالم، مي برندم خانه. من اين طور بزرگ شده ام و با مشكلاتم دست و پنجه نرم كرده ام. در مورد خاص آن شب، بغض كردم و به دوست پسر سابق ام زنگ زدم. او تكليف يكي از دروس، كه خلاصه كردن كتابي چهارصد صفحه اي بود، را به عهده گرفت و كمي از بحراني بودن ماجرا كاست. بماند كه فرداي آن روز، من يكي از امتحان هايم را با ده و خايه مالي پاس كردم، و ديگري را افتادم.
سپس، روزگار گذشت و خواهرم از ايران رفت. پس از مدتي بازارم هم از رونق افتاد و دوست پسرهايم را مانند برگ خزان يكي يكي، رقصان و خرامان،‌ از دست دادم. اين شد كه در برخي شرايط مجبور شدم خود به تنهايي از پس ماجراها بربيايم كه برنيامدم و زندگي ام حالت كون گشادي اين چنيني گرفت. فهميدم ديگر جايز نيست خود را در شرايطي بگذارم كه ريسك در مخمصه افتادن اش بالاست. براي مثال سعي مي كنم از رفت و آمد بي مورد در شهر بپرهيزم؛ يا اگر نياز به جابجايي در شهر دارم حتما از آژانس استفاده كنم؛ هم چنين به جاي مدل قديمي رفتن سر كلاس ها و حلقه ها، با رايزني هاي زياد،‌ فايل هاي صوتي شان را به دست مي آورم. با مرور زمان، اين حالت عجيب كون گشادي در باقي امور زندگي ام هم رخنه كرد؛ مثلا امروز براي خويش كري مي خواندم كه؛ «ببينيم چند روز مي توانيم بدون استحمام زندگي كنيم.» يا ماه هاست به جاي خواندن كتاب، خلاصه كتاب و مقاله مي خوانم و به جاي خواندن مقاله هاي دشوار،‌ ساعت ها فيلم مي بينم. اين اواخر هم،‌ به جاي فيلم ديدن،  سريال هاي كمدي كم ديالوگ را انتخاب مي كنم. مي بينيد كه! صغري كبرايم هم ديگر تعريفي ندارد؛ خداحافظ زندگي مخمصه ها و استرس هاي شديد! سلام لش كردن هاي هميشگي با پاهاي تكيه داده به ديوار،‌ رو به سقف!

No comments:

Post a Comment