July 12, 2013

One Of A Kind
















از بدي هاي زندگي در تهران، (دقت داشته باشيد كه اين جمله نفي ما عدي نمي كند،) يكي اين است كه بايد ژانرت را به هر جمعي ثابت كني. صحبتم در باب جمع هاي در كوچه و خيابان نيست. آشنايان دور و نزديك را مي گويم. مثلا اگر شبي مست شدي، بيش از حد خنديدي و شبش كارهايي كردي كه يادت نمي آيد، براي باقي جمع حتما اين سوال پيش مي آيد كه فلاني كس خوبي هست يا خير و در ثاني راحت مي دهد يا نه. نمي تواني بگويي به تخمم كه چه فكر مي كنند. در عين حال كه خودت مي داني چه قدر غرايز انساني در تو با طروات و انساني مي تپند كه در ديگران، و چه قدر خوشگذراني و شر و ور گفت به تو شور مي دهد كه به ديگران.
بهار پارسال، مثل سال هاي پيش، چند نفر از آشنايانم براي رفتن به خارج از كشور، مهماني خداحافظي گرفته بودند. در يكي از اين مهماني ها، من آشناي دورتري را ديدم كه در واقع دوست دوستان من بود، اما هيچ گاه دوست خود من نبود. من او را كه نون مي نامم اش، به تراس دعوت كردم. (اين كاري است كه خيلي به آن علاقمندم و هميشه روي كساني كه با آن ها تيك و تاك داشته ام جواب داده است.) و باهم گپ و گفتي داشتيم. پس از حدود يك ماه، او مرا به مسافرت دعوت كرد و من هم پيشنهادش را نسبتا بي درنگ پذيرفتم.
من هيچ اطلاعاتي از مسافرتي كه قرار بود در آن باشم،  نداشتم. نمي دانستم خانه است، ويلاست و يا اين كه قرار است چادر برپا شود. فقط مي دانستم نفر سومي در كار است و مكان از آن نفر سوم است. دليل بي اطلاعي من از كل ماجرا، رله بودنم نبود؛ هم مي توان گفت، من نون را -با واسطه- مي شناختم و به او اعتماد نسبي داشتم. و هم آن كه مسافرت برايم بيشتر نوعي از ماجراجويي ناشناخته بود كه در دانستن جزئيات آن لزومي نمي ديدم. در نهايت برنامه انجام شد. من شب كنار نون خوابيدم و اگرچه هيچ نوعي از سكس بينمان اتفاق نيفتاد، صحنه اي كه نفر سوم با آن روبرو شد كنار هم خوابيدن من و نون در آن شب بود. پس از آن، در طي دوره ي سه-چهار ماهه اي كه من با نون دوست بودم، چندين بار نفر سوم را ملاقات كردم و دوستي نصفه نيمه اي بين من و او شكل گرفت؛ در يكي دو  قرار نيم روزه باهم در شهر چرخيديم و قرار شد يك روز مشخص باهم به مسافرت برويم.
انكار نمي كنم همان موقع هم از ذهنم گذر مي كرد كه ممكن است اتفاقي بينمان بيفتد. نفر سوم از نظر من جذاب بود. هرچند اين امور اهميت چنداني برايم نداشت.  هميشه همين طور است. تو يك نفر را مي بيني، اگر نرفت روي اعصابت و حس كردي با او به تو خوش مي گذرد و اين حس تا حدود كار راه بندازي متقابل بود، رابطه ات را ادامه مي دهي. نمي خواهم بگويم خودم به اين فرمول پايبندم. اما اين بار بودم. اين بار موضع متمدني داشتم. در هر حال، امري كه آن موقع مرا آزار مي داد خاطره و نوع برداشتي بود كه نفر سوم در مسافرت سه نفره اولمان از ماجرا داشت. با خودم فكر مي كردم اگر ماجرا اين طور باشد كه او به خاطر  وقايعي كه شاهد عيني اش بوده است به من پيشنهاد مسافرت داده است، خيلي بايد به حال مسافرتم و خوش بيني ام دلسوزي كنم. و به تعبير فوئنتس از زبان اليزابت در پوست انداختن، خودم و او را هم چون دو خرگوش كه با يكديگر آشنا مي شوند متصور شده بودم: مسافرت با يك دوست نصفه و نيمه كه باهم حرف زده ايم و وقت گذرانده ايم؛ پر از هيجان و ناشناختگي. (ماجرا، حالا براي من هم خنده دار است!)  حال آن كه شايد بهتر بود اين طور نگاه كنم: مسافرت با كسي كه يك بار پنداشته است تو راحت كس داده اي، و پس از آن دارد شانس خود را امتحان مي كند.
در پست بعدي، مسافرت مذكور با نفر سوم را همين جا برايتان نقل مي كنم؛ يك مسافرت كسل كننده. فعلا اين ها را گفتم كه بگويم مفتخرم كه بدانم و اهميتي ندهم!

No comments:

Post a Comment