December 22, 2013

"Personal Values"

 

من فردی مبادی مناسک هستم. حتی اگر اخلاقیاتم به تار مویی بند باشد، مناسکم نباید خدشه دار شود.
پیش آمده بود برایمان که در هنگام تحویل سال، سفره هفت سین نداشته باشیم. پیش آمده بود که از تیغ «سینا» و «صدف» و سایر چیزها برای چیدن سفره هفت سین استفاده کنیم. در آن دوران، مادرم چندان اهمیتی به این جور مسائل نمی داد. یا اگر هم می داد خودش را حین مسافرت به دردسر نمی انداخت. یادم می آید عید آن سالی که سفره هفت سین نداشتیم چه طور ما بچه ها غرولند می کردیم و راضی نبودیم به این که در ویلایی کنار سواحل دریای خزر سر کنیم؛ ما سفره ی هفت سین را در کنار باقی فامیل می خواستیم. دوران کودکی از قفلی ترین دوران های زندگی انسان است. من هنوز مدرسه نمی رفتم و خیلی کوچک بودم. یادم نمی آید که من هم به جان مادرم غر می زدم یا تنها پیروی برادر بزرگ ترم را می کردم. اما می دانم برادرم در آن صحنه های آشوب و مبارزه برای نخواستن هفت سینِ جعلی، مهره ای کلیدی بود.
پس پیش آمده بود عید را این طور نیمه کاره از مناسک بگذرانم. اما پیش نیامده بود شب یلدا را به سرماخوردگی در خانه بگذرانم. مادرم به هر نحوی، ادوات شب یلدا را فراهم می کرد و می کند. شب یلدا شبی نیست که بتوان به آسانی از آن گذشت. من هم که پیش تر گفته ام. مدتی است حین کارهای روزمره ام، مادرم در من حلول می کند؛ وقتی خانه را تمیز می کنم؛ وقتی به غذا ادویه اضافه می کنم و آن را می چشم؛ وقتی ظرف ها را می شویم و دست هایم را می بویم؛ وقتی در آیینه به خود نگاه می کنم. مادرم مدت هاست در من حلول کرده است. از امور داخلی خانه گرفته تا طرز راه رفتن و صحبت کردن. مادرم بی وقفه در من حضور دارد و به من مشورت و دلداری می دهد.
دیشب ترجیح دادم به شب کریسمس و بوقلمونی که قرار است با هم کلاسی هایمان آماده کنیم فکر کنم. دلم برای شب یلدا تنگ نشده بود و نوستالژی سال پیش را نداشتم. فقط احساس  گناه کردم از این که هیچ تلاشی برای تدارکات شب یلدا ندیده ام و با شب یلدا آن طور برخورد می کنم که با تمام شب های پیش از امتحان برخورد کرده ام. من مادری که در من حلول کرده بود را نایده گرفته بودم. اول به فکرم  رسید، بگردم  و ببینم در بروکسل مراسم ایرانیان برگزار می شود که به آن بپیوندم یا نه. اما حتی فکر جمع شدن با انسان های غریبه صرفِ هم زبان بودن شان با من، حسی از تنهایی به من می داد. این گزینه را به کل رد کردم. بعد به فکرم رسید به خانواده بگویم برایم قسمتی از آجیل ها و باسلق ها را نگاه دارند. بعد دوباره فکر کردم و به خود مهیب زدم که خودت را جمع و جور کن. نه این که از فکر آجیل و باسلق گذشته باشم. با خود فکر کردم وقتی بازگشتم تهران می توانم بروم شیرینی فروشی و یک بسته کامل باسلق و پسته و فندق بخرم و همه چیز را جبران کنم. این تصمیم نهایی من شد. می خواهم همه ی کاستی هایم را در مناسک با پول جبران کنم. آری! من هم از آن دسته آدم هایی هستم که کمی پیش از مرگ به پسر ارشدشان پول می دهند تا نمازهایشان را به جا بیاورد.

No comments:

Post a Comment