December 19, 2013

Tale Of A Toilet



می خواهم ازچهارم اکتبر دو هزار و سیزده برایتان حرف بزنم. آن شب کارهایی کردم و بر من سختی هایی گذشت که در حالت عادی نباید بر یک انسان معمولی برود:
1. حوالی ساعت نه شب، یک اسکایپ ناموفق داشتم. ع.س.پ نسبتا آرام مثل همیشه، همان طور با رنگ پوست سفیدش، موهای کوتاهش و مثلثی که موهایش روی پیشانی اش می سازد، همان طور از دور، روبروی اسکایپ، با من حرف می زد. وجود ع.س.پ من در زندگی ام، مثل یک عادت بد است. مرا یاد کارهای وسواسی ام می اندازد. هر تصمیمی در باب او مثل ترک سیگار است. گفته بودم که از چند چیز در زندگی ام می ترسم. این که شبیه «زنو» شوم؛ و این که جغرافیا بخونم. دومی اش را دو سال قرار است انجام دهم. امیدوارم به نفرین اولی دچار نشوم.
2. اشتباهات من در آن شب یکی دو تا نبود. وقتی صحبتم با ع.س.پ تمام شد چهره ی خود را در آیینه برانداز کردم. شبیه مواقعی بود که ر. حتما می گفت: «کس-خل! رنگت مثل گچ شده.» ساعت یک ربع به ده بود. لباسم را پوشیده بودم قبل از اسکایپ. پس کلیدم را در جیب دامنم گذاشتم. کیف چهارخانه و آبجو ام را برداشتم و به طبقه ی همکف رفتم؛ جایی که پسرک انگلیسی بچه ها را دعوت کرده بود به نوشیدن و گپ زدن. می توانستم کمی جانب اعتدال را رعایت کنم. می توانستم شراب قرمز  بدمزه را امتحان نکنم. اگر شراب سفید تمام نشده بود. اگر زودتر رفته بودم به دورهمی و در آن اسکایپ لعنتی همه پل ها را خراب نکرده بودم. ساعت یازده و نیم همگی خوابگاه را به سمت یکی از بارها ترک کردیم. باری که نزدیک محله ی قبرستان بود و هفت دقیقه ای تا خوابگاه فاصله داشت.
3.. روی توالتِ باری که هفت دقیقه تا خانه ام فاصله دارد نشسته بودم و پاهایم راباز کرده بودم که وقتی بالا می آورم روی ساپورت و دامنم نریزد. فکر می کردم به بهترین دوستم ر.. چرا فکر می کردم به ر.؟ چون بیش از نیم ساعت بود که در دستشویی کثیف، با دیوارهای پر از نوشته ها و خط خطی ها نشسته بودم. می خواستم همان جا بگیرم بخوابم. دستمال کاغذی ها را از جعبه اش می کشیدم بیرون و خود را تمیز می کردم که بلند شوم و بکشم بیرون از توالت. نمی توانستم از رویش بلند شوم. خوابم می آمد و برایم سوال بود که چه طور می شود خود را به خانه رساند. تمام بارهای پیشین بدمستی ام را به خاطر آوردم. مثل روایت روز محشر. خانه ی نیلو، خانه ی هاله، و خانه ی تمام رفقا که از دستشویی شان تا تختخوابشان کمتر از ده ثانیه زمان می برد. چراغ سفید دستشویی و خواب آلودگی من نمی گذاشت سرم را بالا بگیرم و چشمانم را باز نگه دارم. من گیر کرده بودم درون دستشویی با خاطرات و تهوع. چه شد که بالاخره توانستم از آن مخلوط انزجار آور بکنم؟ چون تقه هایی بر در می خورد و سوپر اگویم مرا از روی نشیمن گاه توالت برخیزاند. چهل دقیقه ای در دستشویی بودم. هر چند من پول داده بودم بابت استفاده از دستشویی. یادم می آید دستانم را گرفته بودم جلوی مسئول دستشویی و سکه ها کف دستم بوند. نمی توانستم در مستی سکه ها را از هم تشخیص دهم و جدا کنم. سکه هایی در ابعاد متفاوت. فکر می کنم 75 سنت می شد. برای یک جیش ساده زیاد است. اما برای حال من، که مخلوطی از ریدن و استفراغ و خواب آلودگی بود و بیش از نیم ساعت کابین را اشغال کرده بودم کم بود. پس از تقه ی سوم به خود آمدم. دخترک هندیِ هم-کلاسی ام بود. از پله ها پایین رفتم. کیف چهارخانه ام، روی میزی که آن را گذاشته بودم نبود. فکر کردم بی انصافی است. کلید در جیبم بود، اما موبایلم در کیف. بعد دوستانم را پیدا کردم. بیرون در هوای آزاد نشسته بودند. کیفم را دیدم که روی پای الونا بود. ساندرا آن را برداشته بود. به الونا گفتم که فقط می خواهم بروم خانه. سه نفری به سمت خوابگاه حرکت کردیم. ساعت دو پس از نیمه شب بود. حتما خیلی مسخره راه می رفتم: تند و بی تعادل؛ با لبخندی روی لب.
4. با دو دوستم به ساختمان رسیدم. وقتی از آسانسور بیرون آمدم در راهرو خانه مان احساس می کردم هر لحظه حالت تهوع ام بیشتر می شود و آه کفش هایم را در آوردم در اتاقم. لباسم را نیز همین طور و به بستر رفتم. و باز دوباره ده دقیقه ی بعد بالا آوردم. تمامش این نبود. خستگی و سلسله فکرهای خنده دار و معیوب.

No comments:

Post a Comment