December 19, 2013

The Simplest Dream

 

«یک خواب ساده می تواند مرا به بازی بگیرد.»
خواب دیدم کنار خانه ی پدربزرگم حوض کوچکی داریم من و مادرم. حوضی که درونش ماهی های کوچک دارد. بله! همه چیز همین طور احساساتی در خوابم برگزار می شد. اولش حوض نبود. فقط یک چاله بود که آب تویش جمع شده بود و من از ماهی ها نگه داری می کردم. موج کوچکی آمده بود و یکی از ماهی ها له شد زیر دستم. بعد موجی دیگر آمد و من خود را زرد کرده بودم که چه کار کنم. مادرم سر رسید و همه ی کارها را درست کرد. ترتیب ماهی های له شده را داد. چاله ی گلی تبدیل شد به یک حوض درست و حسابی با کاشی کاری های ریز سورمه ای. خلاصه همه چیز راست و ریس شد.
تازه این اول کار بود. بیدار شدم و دیدم شب شده است. من سنت خواب بعد از ظهر را به محض این که روز خالی پیدا کنم به جا می آورم. پرده ها را کنار زدم و تمام چراغ ها را روشن کردم. باز هم شب بود و تاریک و دل گیر.
به مادرم پیامک دادم و گفتم که خوابش را دیده ام و دلم برایش تنگ شده است. گفت دلش بیشتر تنگ شده  و مرا بیشتر دوست دارد و «برای همیشه». و در پیامک اش تاکیدی واضح روی «بیشتر» و «همیشه» داشت. آخر هر عبارت و جمله اش یک بیشتر گذاشته بود. من هی می خواندم و باورم نمی شد. فکر کردم عجب غلطی کردم پیامک داده ام. حالا با کلمات بیشتر و همیشه روی صفحه ی سیاه و سفید گوشی ام چه کنم؟ مدام دکمه ی بالا و پایین گوشی ام را فشار دادم. این تنها کاری بود که از دستم بر می آمد. بخوان و دوباره بخوان. همان بیشتر کافی نبود؟ همیشه دیگر برای چه؟ برای من که در خانه ام نشسته ام و همه ی چراغ ها را روشن کرده ام؟ نه بیشتر را هم نمی توانستم. بیشتر را اصلا نمی توانستم.
 
 

No comments:

Post a Comment