August 28, 2013

Leading Dream Characters


  پريشب دوستم پاكت «بهمن»ي خريده بود كه ما از رنگ چاپ و طعم و كام ندادن ش فهميديم تقلبي است. همان جا اسمش را گذاشتيم «سيگار تقل». سه روز بعد، وقتي همه ي سيگارها تمام شد، و تا پارك وي و پمپ بنزين و ترمينال ها راه درازي بود، آن بهمن به طرز بي سابقه اي مي چسبيد. بعد از آن، ترجيح دادم از آن پاكت به عنوان سيگاري از «سري متفاوت بهمن ها» ياد كنم؛ نمي خواهم از قناعت و راضي بودن به حداقل ها برايتان حرف بزنم. صحبتم از شرايط موجود و «دست چاله كن سرنوشت بر سر راه ها» است. 
من مهاجرت نكرده ام اما خوب مي دانم مهاجرت چيست؛ مهاجرت باعث شده است انسان هاي دور و برم به خواب هايم نقل مكان كنند؛ در خواب هايم حرف بزنند و در خواب ها بغل شان كنم. عمدتاً همين انسان هاي در خواب، حرف هايي بسيار روزمره و معمول مي زنند. گاهي از خودشان مي گويند، گاهي جوياي احوالم مي شوند و گاهي در باب مسائل سياسي باهم بحث مي كنيم.
تعارف هم كه نداريم، تابستان مي شود و عيد مي شود و گاه و بي گاه، دانه دانه و پراكنده برخي شان از جهان مردگان (و از تصاوير متحرك كند و پرُ پرش ويدئوچت) به تهران بازمي گردند و زنده مي شوند. دو هفته و سه هفته. از زندگي روزمره شان كه حوزه ي جغرافيايي اش با ما فرق مي كند، حرف مي زنند. فشارهاي سازگار شدن با محيط شان را براي ما كه با تعجب به آن ها خيره مي شويم تعريف مي كنند و هميشه هم حرف هايي براي گفتن دارند. حرف هايي كه باعث مي شود با خود فكر كنيم سال گذشته چه بي حادثه بر ما گذشته است؛ بدون هيچ اتفاق ظريفي.- يا اين كه به عوامل هورموني و نبود استروئيد پناه ببريم.- هر چند موضوع مكالمات و تك گويي هاي بامزه شان از جنس خواب هايي كه در آن نقش كليدي -يا فرعي- داشته اند، نيست؛ كه عجيب و غريب تر از خواب ها، پر اتفاق تر از خواب ها، پرسكس تر از خواب هاست. اما اين تك گويي هاي دوهفته اي موقت و غريب برايم چيست؟ اين معاشرت ها، روياهاي تحقق يافته اي از جرگه ي «سري متفاوت بهمن ها» هستند. خشك شده اند و بدطعم اند. بايد چاي يا ميوه اي، چيزي چاشني شان كرد. اگر به آن آدم ها دل بسته باشيد وضعيت تان بغرنج تر هم مي شود. در آن صورت هر پك ته گلويتان را خواهد سوزاند. اتفاقا براي من هم اين موضوع پيش آمده است.- اين جمله را مي توانم وقتي در سالن انتظار دندانپزشكي نشسته ام به بغل دستي ام بگويم. در پاسخ به هر جمله اي كه او به من پيش تر گفته است.- دو هفته مي آيد و مي رود و اتفاقاتي خارج از حد تصور خواب هايتان برايتان مي افتد. همه چيز عجيب تر و دراماتيك تر برگزار مي شود. مي دانم شبيه باتوم خوردن است در يك عصر پاييزي حوالي فتحي شقاقي. يا شبيه بي هوا محكم بسته شدن در؛ يا شبيه تصادف ساده ي يك ماشين؛ يك سپر به سپر كم خرج سر چهارراه. -كه دردسر بيمه و تعميرگاهش را نمي توان ناديده گرفت.- چيزي كه شامل ضربه خوردن باشد. من با اين قسمت اش اما ابدا هيچ مشكلي ندارم. من عاشق هيجانات و بازي هاي ذهني هستم. مشكل من با اتفاقات بعدي اش است. همان هايي كه خواب هاي آن دوره از زندگي را از اشكال متفاوت وصال و آغوش با مهاجرين  پر مي كند. 
بي مناسبت نيست بگويم، يادم مي آيد رفيقي داشتم، كه يك بار، اين جمله ها را برايم با لحن مسخره اي از حفظ خواند:

"I told her about my dreams,
 which she was not part of them.
So I did not mention any furthur details.
Although, I told her about my nightmares 
with the themes of her, leaving me, 
forgetting me somewhere."

1 comment:

  1. هوم. من اين که نوشتي رو يکبار تجربه کردم. منتها نه در اُردرِ بهمن تقلبي.

    ReplyDelete